سرازیری

تمام شب کابوس دیدم. از خواب پریدم و عرق سرد کردم و با دلهره دوباره چشمامو بستم.

تا چشمام گرم شد دوباره سیاهی کابوس هجوم آورد و با تپش شدید قلب بیدار شدم.

صبح که بیدار شدم چشم سمت راستم از شدت ترس ورم کرده بود و استخوان حدقه‌ی چشمم انگار که مشت خورده باشه و کبود شده باشه درد می‌کرد.

حس می‌کردم دنیا داره به آخر می‌رسه و قراره مشکلات به حدی وخیم بشن که زندگی تموم بشه.

چشمامو بسته بودم و آرزوی مرگ می‌کردم.

مادری اومد بالای سرم دستای سردشو گذاشت روی پیشونیم و گفت بلند شو بیا یه اتفاقاتی داره می‌افته. 

با تنبلی سلول سلول خودمو از تخت کندم و بلند شدم.

اذان ظهر همه‌مون جلوی در پذیرایی ایستاده بودیم و همین طور که به پهنای صورت اشک می‌ریختم توی دلم می‌گفتم:

معجزه ها آخر کار اتفاق می‌افتن...😭😭🥺

خدایا شکرت که رهامون نمی‌کنی حتی وقتی خودمونو به هلاکت می‌اندازیم...🙏

خداروشکر که معجزه اتفاق افتاده [لبخند چپلوک] 

قربون لبخند چپلوکت عزیزم😍😘❤️

وات؟ o_O

نات😂
توی یه شرایط سخت، گیر بودیم معجزه شد همه‌چیز درست شد. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan