بی باور

باور می‌کنم که مرا از یاد برده باشی شاید هم هیچ‌گاه مرا در خاطر نداشته‌ای که از خاطر ببری 

یا شاید هرگز مرا نشناختی و ندیدی که در خاطرت وارد شوم...

باور می‌کنم که عطر هیچ نرگسی مرا به خاطرت نخواهد آورد؛ چون تو هیچ کدام از نرگس‌هایی که در گلدان روی میزم گذاشتم را به من هدیه نداده بودی...

باور می‌کنم وقتی باران اردیبهشت ماه از کوچه ها دلبری می‌کند دلت برای قدم زدن زیر باران و گرفتن دست‌های من تنگ نشود. چون هیچ‌گاه دست در دست من زیر باران قدم نزده‌ای... 

باور می‌کنم که وقتی دل من حسابی گرفته و اشک‌هایم دانه‌دانه روی لباسم می‌ریزد تو بوی نم خاک را احساس نمی‌کنی؛ چون شانه‌های تو هیچ گاه خاک باران‌خورده‌ی اشک‌هایم نبوده...

باور می‌کنم که وقتی دلت هوای دیوانه بازی می‌کند اصلا با فکر خنده‌های از ته دلمان ناخودآگاه لبخند نمی‌زنی؛ چون هیچ‌گاه موقعی که از ته دل می‌خندیدم نبودی که خنده‌هایم را ببینی ...

باور می‌کنم که شاید الان حواست پی دلبر سفیدروی مو بوری چیزی باشد که قرن‌ها با آنچه من هستم فاصله دارد...

باور می‌کنم همانگونه که تمام این سال‌ها نخواستی یا نتوانستی مرا پیدا کنی، بعد از این نیز نمی‌خواهی و نمی‌توانی...

باور می‌کنم تنهاییم را... باور می‌کنم نبودنت را...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan