يكشنبه ۵ فروردين ۹۷
مثل یه مسابقه ی دو استقامتی که تمام توانت رو برای چند متر آخر نگه میداری و از آخرای دور نهایی چشماتو میبندی و سرعتتو به بی نهایت میرسونی وهیچی نمیبینی و هیچی نمیشنوی...فقط میدوی... و در یک لحظه که از خط پایان گذشتی ناگهان همه چیزو رها می کنی و حتی مهم نیست که به خاطر سرعت بالا تعادلت به هم بخوره و نقش زمین بشی و نفست برای چند لحظه بالا نیاد...
درست به همین شدت و هیبت از خط پایان سال نود و شش گذشتم و توی روزای اول سال نود و هفت در حالی که جای آخرین ضربههای دست سنگین سال نود و شش هنوز روی صورت زندگیم خودنمایی میکنه نقش زمین شدم و انگار بدجوری نفسم بند اومده...
آخرین هدیه ی سال نحسی که گذشت همین گردن آش و لاش محصور شده بین گردن بند طبی لعنتیه که از درد سه تا دیسک بیرون زده و آرتروز ناخوانده وسط جوانی شبها خواب رو از چشمام می دزده...
اما چه بخواهیم چه نخواهیم این سنت الهیه که عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم... سالی که گذشت با همه ی سیاهی هاش خیلی خیر داشت... حداقل یادم داد کجا باید حرف بزنم کجا سکوت کنم تا خدا خودش حرف بزنه کجا باید برای حقم بجنگم کجا باید بسپرم تا خدا خودش حقیقت رو از پشت پرده بیرون بیاره... چه آدمایی رو باید دوست داشته باشم و چه کسانی رو اشتباهی توی پازل حریم شخصیم چیدم و خیلی ها رو هم باید منتظر باشم تا خدا خودش سر بزنگاه بهم معرفی کنه تا از زندگیم حذف بشن یا بهش اضافه بشن...
شاید این پست باید قبل از تحویل سال قبل گذاشته میشد اما اون موقع هنوز با چشمای بسته و نفسِ بریده داشتم میدویدم سمت خط پایان و خبر نداشتم که اول میشم یا آخر ...شاید حالا که با گردن آتل بسته کنار پنجره ی باز قدی نشستم و محو هوای معرکه ی بهاری و صدای بلبل خرمای درخت حیاط بغلی، به آسمون ابری چشم دوختم و علیرغم تمام مشغله ها و دلشورهها، تک تک سلولهای بدنم آرامش رو لمس میکنن بتونم بفهمم دقیقا توی قلبم چی داره می گذره و چقدر همخوانی داره با اون چیزی که توی زندگیم گذشت یا قراره بگذره ...
شاید تازه الان وقتشه که بگم...سال نو مبارک...