جمعه ۱۳ بهمن ۹۶
مثل همیشه از یه فرصت فراغت استفاده کرده بودم و پیام داده بودم حالشو بپرسم
کلی قربون صدقه ی هم رفتیم
کلی استیکر مسخره برای هم فرستادیم
کلی غصه ی غصه هامو خورد
کلی بهم امید داد
و من بدون اینکه بفهمه پشت هر پیام و هر ایموجی خنده دلتنگیامو پنهان کردم
نزدیک ایستگاه مقصد که رسیدم اومدم پیام بدم باید پیاده بشم و خداحافظی و این حرفا ...که یهو برگشت گفت وحالااااا خبر مهم و اصلیییییی ...ببین فقط به کسی نگیا تو اولین نفری هستی که می شنوی... فقط تا نگفتم به کسی نگو... دارم مامان میشم ...
عین برق گرفته ها پشت در اتوبوس خشک شدم ... یه دفعه تمااااام شش سال رفاقت مون از جلوی چشمم گذشت...
خاطرات تلخ و شیرین... بالا و پایینای دوستی...قهر و آشتیا
سفر کربلای پیاده...سفرای راهیان نور... سفرای مشهد... دیوونه بازیای تو دانشگاه با اسم مستعار آقا و خانم جمال و جمیل (من به خاطر قد درازم آقا بودم اون خانم:| ) …برف بازی و آدم برفی دوتایی مون... نهار خوردنای اشتراکی که همیشه مسوول سلف بهمون غر می زد که شما مگه فقیرید که دوتایی یه غذا می گیرید؟ ... فعالیتای تشکلی ... عروس شدنش ... تنها شدنم... یک دنیا خاطره ...
براش ذوق کردم ... تبریک گفتم ... دوباره ذوق کردم ... یادم نمیاد خداحافظی کردم یا نه...یادمه از اتوبوس پیاده شدم
نشستم توی ایستگاه یه دل سییییر گریه کردم...
به یاد اون روزای خوب که تموم شدن و جاشونو به حسرت خاطرات دادن ... ای کاش حداقل این رفاقت جاودانه بمونه...
جمیل جونم مامان شدنت مبارک ... نمی دونی چه حس خوبی داره وقتی خواهر آدم مامان میشه
قربون خوشحالیات برم رفیق جان
امضا جمال...