سه شنبه ۳ بهمن ۹۶
دقیقا زمانی بزرگترین اتفاقات و امتحانای زندگیت رخ می دن که تصور می کردی به آخر سراشیبی سختیا رسیدی... یک دفعه طوری می افتی توی یه دست انداز ناجور که تمام سلولای بدنت در آستانه ی منهدم شدن قرار بگیرن ...
سه روز گذشته یکی از سخت ترین روزای زندگی مو سپری کردم...
روزای سختی که توی چند سال اخیر عمرم نظیر نداشتن :(
سه روزی که به اندازه ی سه سال گذشت...
تنهای تنها گذشت...
نمی دونم چرا اینجا می نویسم...شاید چون اگر بیشتر از این ازش حرف نزنم و بریزم توی خودم واقعا دیوونه بشم... :(
پ.ن:دوستی و محبت و مهربونی و خوبی همه تون برام ثابت شده ست ولی لطفا بیشتر از چیزی که نوشتم نپرسید ...چون توضیح دادنش برام عذاب آوره
ممنون