برگها زمانی از روی شاخه می افتند که فکر می کنند طلا شده اند

دقیقا زمانی بزرگترین اتفاقات و امتحانای زندگیت رخ می دن که تصور می کردی به آخر سراشیبی سختیا رسیدی... یک دفعه طوری می افتی توی یه دست انداز ناجور که تمام سلولای بدنت در آستانه ی منهدم شدن قرار بگیرن ...

سه روز گذشته یکی از سخت ترین روزای زندگی مو سپری کردم... 

روزای سختی که توی چند سال اخیر عمرم نظیر نداشتن :(

سه روزی که به اندازه ی سه سال گذشت...

تنهای تنها گذشت...

نمی دونم چرا اینجا می نویسم...شاید چون اگر بیشتر از این ازش حرف نزنم و بریزم توی خودم واقعا دیوونه بشم... :(

پ.ن:دوستی و محبت و مهربونی و خوبی همه تون برام ثابت شده ست ولی لطفا بیشتر از چیزی که نوشتم نپرسید ...چون توضیح دادنش برام عذاب آوره 

ممنون 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan