يكشنبه ۷ آبان ۹۶
یه کیک یزدی رو توی مشتت محکم گرفتی و تلو تلو می خوری و از جلوم رد میشی...طبق معمول سکندری می خوری و تالاپ می خوری زمین منو نگاه می کنی نیشتو باز می کنی و چهارتا برنج ریزی که روی فک بالات دراومده نشونم می دی، یه گاز به کیک یزدی له و لورده ی تو دستت می زنی و بلند میشی دوباره تلوتلو زنان میری سمت میز عسلی که ظرف میوه رو بریزی به هم...از پشت می پرم رو سرت و میگیرمت، آب دهن آویزونت رو می ریزی روی پام، میام لپتو گاز بگیرم خواهری رو میبینم که داره چشم غره می ره؛ میخندم و به چلوندن بسنده می کنم...یکم که فشارت می دم صدات درمیاد و با اخم چنگ می ندازی به موهام ... بلندت می کنم چرخ چرخ چرخ چرخ می زنیم و دوتایی سرمون گیج می ره و ولو میشیم روی زمین...صدای خنده ی من ...صدای ذوق تو ... خوشبختی یعنی همین
_برشی از خاطرات یک عدد خاله_