از سری خاطرات حضرت شانس

مقطع کارشناسی که بودم یه بار یه کنفرانس حقوقی توی دانشگاه برگزار شد که موضوعش بررسی وضعیت حقوقی ترنس ها و افراد دوجنسیتی بود؛

یه عالمه از این افراد هم حضور داشتن و حتی بعضیاشون اومدن پشت تریبون از مشکلات و تجربیات و زندگیاشون صحبت کردن ...

بین اون جمعیت سه تا پسر که معلوم بود اولش دختر بودن بعدا پسر شدن و سه ردیف جلوتر از من و دوست جان نشسته بودن توجه منو به خودشون جلب کردن... خعلیییی جالب بودن؛ صورت دخترووونه چشمای ناز و دماغای کوچولو و هیکلای ریزه میزه...بعد لباسا و ادا و اطوارای پسرونه که تضاد دیدنی ایجاد کرده بودن... همین جوری تو نخشون بودم و جالبیت شون منو گرفته بود که یهو یکی شون برگشت زل زده تو چشمام و یه لبخند معناداری زد :/ 

خلاصه دیگه کلید کرد روی ما...حالا هی من حرص می خوردم دوست جان کنارم از خنده ریسه می رفت. مراسم که تموم شد مثل فشنگ از جا بلند شدیم که زودتر بپیچیم از فضا دربریم ولی طرف سیریش تر از اونی بود که تصور می کردم زودی بلند شد و دوید دنبال ما ... ما بدو اون بدو ... جلوی در دانشکده بهمون رسید. خنده دارترین و کمدی ترین صحنه ی زندگیم اونجا اتفاق افتاد. بچه ی بدبخت بدو بدو جلومون دراومد بعد یهو عین این فیلما که قهرمان فیلم با یه گودزیلا مواجه میشه به خودش اومد دید سایه ی من افتاده رو سرش؛ همین جوری از زانوهام نگاهش صدو شصت هشتاد درجه چرخیییید اومد بالااااااااااا تا رسید به صورتم، یعنی می خوام بگم من در برابرش انقدر گولاخ بودم که اگر به روبه رو نگاه میکرد افق دیدش کمر من بود ... بعد همین جوری که از پایین به بالا منو نگاه می کرد یه بغض ناجوری کرد و بدون حتی یک کلمه حرف در رفت... دیگه مگه میشد دوست جانو از سرامیکای کف دانشکده جمع کرد؟انقدر خندید خندید خندید که فشارش افتاد مجبور شدیم بعدش بریم آب هویج بخرم براش :))))

یعنی می خوام بگم کراش شدنم به ما نیومده همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی...

جمعه ۲۴ شهریور ۹۶ , ۲۳:۱۸ مهندس رضا عباسی
:)
:)
:))))))
واااای
گولاخ کی بودی تو؟؟؟
خخخخ ... :))))
لااقل یه کلمه که میگفت خوووو!😂😂😂
نه بابا بهتر که نگفت وگرنه مجبور بودم بزنم شتکش کنم به دیوار :)))
البته حالا که فکرشو می کنم بدم نمی اومد صداشو بشنوم که نازکه یا بم …کلا خیلی نسبت بهشون کنجکاو بودم...
وای خدا بگم چیکارت کنه دختر مردم از خنده :)))))
قد بلند کی بودی توووو؟ ^_^

:: ولی خدایی اتفاق عجیبیه که یه دختر پسر بشه! البته من همش خوشم میاد از این داستانا بشنوم :| خیلی برام جذابه که مثلا طرف یه عمری دختر بوده بعد یهو میفهمه پسره و کلا همه چی تغییر میکنه :]
خخخخ... خودم هنوزم یادش میفتم از خنده می ترکم
خعلی جالبناک بودن حریررررر یکی شون اومد از عذابایی که کشیده تا خانواده ش راضی شدن تغییر جنسیت بده گفت انقدر همه براش گریه کرددددن...فکرشو بکن پنج سال تمام تیمارستان بستری بوده!!! بعد فکرشو بکن انقدر عمییییق مرد شده بود و تغییر جنس داده بود که اصلا تشخیص نمی دادی قبلا دختر بوده؛ریش و سیبیل و صدای مردونه و تازه ازدواجم کرده بود:| 
یا مثلا یکی شون مرد بود که مرد بوده بعدا زن شده بود حیوونکی با دومتر قد و صدای دورگه و صورتی که ته ریشش قشنگ معلوم بود ، کلی آرایش کرده بود و مو درست کرده بود بلکه یکم ظریف بشه ولی خعلی نتراشیده و نخراشیده بود... دلت براشون کباب می شد...
بعد اینا به خاطر معضلات روحی و روانی به فساد کشیده میشن و مورد سوء استفاده ی یه مشت از خدا بی خبر قرار می گیرن و این دلخراش ترین قسمت ماجراست. :(
من که پخش شدم رو صندلی وقتی پست رو خوندم :)) تو هم که ماشالا اینقدر بامزه می نویسی نمیشه نخندید :))

:: چقدر سختی میکشن بیچاره ها :(
من البته فقط از اون قسمتش خوشم میاد که طرف دختره بعد پسر میشه :))
نه که خودم بچه بودم همش دوست داشتم پسر باشم. واسه همین اینطوری برام جالبه :دی

ولی درکل آدم دلش می گیره به این اتفاق فکر می کنه... نمونه اش همین چیزایی که گفتی :(
منم بچه بودم خعلی پسرونه و شیطون بودم فکر کنم تو چندتا پستمم نوشتم روحیات بچه گی مو ...اما از یه سنی یهو انقدر دخترونه و احساساتی شدم که دست همه ی دخترای هم سنمو از پشت بستم کلا موقع راه رفتن یه کتاب شعر دستم بود و کاملا توی رویا روی ابرا سیر می کردم...
عاره واقعا خعلی گناهین :( خدا کمکشون کنه 
منم این روزا این تغییر دخترونه رو حس می کنم... کلا از یه جایی به بعد همه چی عوض میشه انگار :]

:: آره واقعا...خدا کمکشون کنه
دخترونه ی کی بودی توووو؟ :*
عزیزم :***
:*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan