چمرانم آرزوست


🌹 ماجرای عروسی غاده و چمران:


🌙 از اتاق در حالی که وسایلش را آماده‌ رفتن کرده باشد، آمد بیرون؛ عروس است و امروز بعد از ظهر مراسم عقد دارد. ولی از آرایش و آرایشگاه و لباس عروسی اثری نیست. از در که می خواهد خارج شود، خواهر، سراسیمه می‌دود به طرفش.

- کجا می‌روی؟

- مدرسه (برای درس دادن می‌رفت)

- الان باید بروی برای آرایش، بروی خودت را درست کنی...

- من بروم؟ چرا؟ مصطفی من را همینطوری می‌خواهد. 

رفت. وقتی که برگشت مهمانها آمده بودند. خیلی‌ها هم نیامده بودند. خوششان نمی‌آمد.

- لباس چی می‌خواهی بپوشی؟

- لباس زیاد دارم.

- باید لباس عقد باشد.

رفتند و همان سرظهر، لباس تهیه کردند. همه می‌گفتند این دختر، دیوانه شده، مصطفی جادو و جنبل‌اش کرده...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan