روسیاهیش می مونه به خاله ...

خواهرزاده مو گذاشتم تو چرخ خرید بدو بدو بین قفسه ها شلنگ تخته میندازم و هر چی چشمم میگیره میریزم تو چرخ ؛ مادری هم دنبال من می دوه که اینو برندار اونو بردار...

 وسط قفسه ی نوشیدنیا مادری هر کاری کرد حریف من نشد که نوشابه برندارم ، یهو برگشت به خواهرزاده م که واسه خودش لم داده بود روی جعبه های دستمال کاغذی گفت :تو یه چیزی به خاله بگو... 

اونم برگشت در کمال خونسردی یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:نخور از اینا ...نخور... سیاه میشی عین بابا شهرام(پدربزرگ ایشون و پدری من) بعد هیشکی نمیگیرتت می مونی رو دست خانواده...هر چند الانم سفید نیستی…

:|

ما چهار سالمون بود نهایت بلبل زبونیمون این بود که وقتی ازمون می پرسیدن مامانتو بیشتر دوس داری یا باباتو می گفتیم هر دوشونو ...بعد نسل اینا :/

حالا اینا به کنار پدری انقدر وسط فروشگاه خندید که ضعف کرد، همون جا نشوندیمش لبه ی سکو تا حالش جا بیاد:)))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan