فرهاد توپولوی بدون شیرین

یه فامیل دور داریم خعلی پولدار مولدارن

اما از اینان که خعلی خاطر پولشونو میخوان 

به خاطر همین یه سری رفتارای بانمک و خاص دارن که نگم بهتره مثلا نمیگم از اینان که عروسی میرن چندتا ساک خالی میبرن با خودشون برای جمع آوری میوه و شیرینی و حتی بقایای شام و...

و الخ از خصلتای نمکی دیگه ای که در این مقال نمیگنجه... به همین علت من یکی ترجیح میدم دوروبرشون آفتابی نشم...یا اگرم تصادفی توی یه مجلس با هم همزمان رویت شدیم هرگونه نسبت نسبی باهاشونو انکار میکنم ...

نقطه ی خوشگل ماجرا اونجاست که اینا دوتا پسر دارن که یکی شون بیست و پنج شیش ساله و  دیگری سی و سه چهار ساله میباشند.

اون بزرگتره که بنده خدا فاتحه...انقدر پیر شده که دیگه سن ازدواجش اینا گذشته ، البته با یه مدرک سیکل ناقابل و شغل پرفروغ خدمات آشپزی در آژانس مسافرتی و گذشته ای مالامال از تجربیات جنس مخالف اتقافا مورد اوکازیونیه حیف که دخترا نمیفهمن این چیزا رو ...با این حال مادر گرامش چشم شهرو درآورده که یه دختر براش پیدا کنه که چشمش به خونه و ماشین پسرش نباشه که خب باید به این مادر نمونه گفت خب باشه چشمش به خونه ش نباشه به چیش باشه دقیقا؟

حالا بازم بحثم سر این پسرش نیست .

ماجرا مال پسر کوچیکترشه که یکم فرق داره با خانواده ش، درس خونده یکم آداب اجتماعی بیشتری بلده و...

دیگه واسه این یکی مادره انقدر بچه شو تکمیل فرض کرده بود زورش می اومد برا خواستگاری رفتن یه بسته تافی کره ای پنج تومنی دستش بگیره ببره!!! گل و شیرینی پیشکش...

القصه این گل پسر دلش پیش خواهری کوچیکتر ما گیریده بود و ما ندانستیم... میدیدیم هی عیدا نفر اول واسه عید دیدنی شیرجه میزنه خونه ی ما و توی مهمونیا نزدیک خواهری میشینه وتوی مراسمات عقد و عروسی فامیل کلا هر وری خواهری میره چشمش همون وری میره وعلاوه بر چشمش نیشش هم تا ته بازه و الخ از رفتارای مشکوک... ولی میذاشتیم پای مشکلات مغزی که از خانواده به ارث برده و جدی نمیگرفتیم ...

خلاصه خدا رحم کرد و قبل از اینکه طرف دلو بزنه به دریا مامیشو برفسته جلو و یه فامیل سر این خواستگاری نافرجام به هم بریزه خواهری ازدواج کرد... آخییییی چه شکست عشقی خورد این بچه :/ حالا بماند که ما بعدا از کدوم کانال مخابراتی زنانه ماجرا رو فهمیدیم...

شب عقد کنون خواهری بچه کلا از توی پارکینگ بالا نیومد چند دقیقه ای هم که توی مجلس نشست کلا لب و لوچه ش تا زانوش آویزون بود و دوماد مارو چپ چپ می نگاهید(این نکته رو شخصا بعدا از فیلمای قسمت مردونه کشفیدم) 

بعله دیگه عشقی نافرجام و جوانی بر درختی تکیه کرده... البت اشاره میکنند وزن جوان کچل قصه ی ما یکم زیادی بالا بوده درخت از وسط پوکیده:)))

بعله ...از اون تاریخ دیگه نامبرده توی مهمونیای فامیلی و عقدکنونا و عید دیدنیا رویت نشد :))) امروزم که مامی و ددیش اومدن عید دیدنی خونه ی ما و پسرک نگون بخت نیومده بود یهو یاد جریان افتادمو گفتم این افسانه ی شیرین و فرهادی رو ثبت کنم تا از دهن نیفتاده ... نه که بدجنس باشمااااا نه ولی اگر شمام طرفو ببینید به جای دلسوزی برای این شکست عشقی یه چند روزی از خنده نیم خیز راه میرید ... بس که مردم اعتماد به نفسشون بالاست علاوه بر وزنشون :)))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan