serek
سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶
چند شب است رو به روی پنجره ی اتاقم یک ستاره ی پر نور طلوع کرده است؛
ستاره ی عجیبی که تا به حال به پر نوری اش ستاره ای ندیده بودم...
شب اول فکر کردم چراغ هواپیمایی در حال گذر ست...
شب دوم که دیدم هنوز همان جا نشسته و زل زده به قامت پنجره ی اتاقم گفتم شاید چراغ دکل مخابراتی، برج مراقبتی چیزی باشد،ولی نبود...
شب سوم خوب رفتم توی نخش...
ستاره بود ستاره ی چشمک زن پر نوری که هر شب در نهایت آرامش منتظر می ماند تا چراغ اتاقم خاموش شود و پرده کنار برود و او بیاید و در قاب پنجره ام بنشیند و بی صدا زل بزند به چشمان بارانی من و تا طلوع اذان مونس زمزمه هایی باشد که هیچ انسانی محرم شنیدن شان نیست… کم کم بودنش عمیق شد و من محتاج تر به زل زدن به او...
از شب چهارم من هم منتظر ستاره بودم...از شب پنجم بی قرار دیدنش بودم... و از شب ششم که به عمر کوتاه ستاره ها فکر کردم دلشوره گرفتم ... حالا هر شب با ترس پرده را کنار می زنم و هر شب دست و دلم می لرزد که نکند شب آخری باشد که او را میبینم؟اگر فردا شب مرده باشد چه؟یا اینکه به پنجره ای دیگر کوچ کرده باشد! اگر او آمد و من دیگر در این دنیا نبودم چه؟
می گویند کسانی که خیلی دوستشان داریم در بهشت ملاقات می کنیم ... راستی ستاره ها هم به بهشت می روند دیگر؟