چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶
خستگی یعنی همه چیز برات یه خط صاف بشه و
دیگه هیچ خبری هرچقدر هم بد نتونه تکونت بده...
دیگه واقعا مهم نیست چی پیش میاد...
تصمیم گرفتم به همه ی دنیا بگم گور بابات و
با یه ظرف آلبالو خشکه بشینم زیر باد کولر و همه چیزو بسپرم به بقیه...
بسپرم به خدا...به زمان...به مادری که داره جای من تصمیم می گیره و جواب می ده …به پدری که نظر من براش مهم نیست ...
بسپرم به هر کسی جز عقل خودم و دل خودم...
بلاخره یه چیزی می شه دیگه ...هوم؟