يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵
بین جمعیت دیدمش...
یه دختر کوچولوی شاید شیش_هفت ساله با یه کوله پشتی صورتی کهنه به پشتش بین شلوغیای عید دنبال مردم راه می افتاد و فال حافظ تعارفشون میکرد...منو که دید اومد سمتم گفت :خاله فال میخری؟
خواهری کنارم نشسته بود بستنی تو دستش خشک شد...انگار دیگه از گلوش پایین نمی رفت گفتم:اسمت چیه؟
گفت:صدف...
گفتم:صدف بستنی میخوری برات بخرم؟
گفت:نع دوس ندارم...
گفتم:تعارف نکن...
گفت:نه بستنی دوس ندارم...ولی...
گفتم:ولی چی؟
با تردید گفت:خاله برام لپ لپ میخری؟
نشسته بود با ذوق لپ لپشو باز می کرد و یک دنیا ذوق داشت
منم کنارش نشستم و فالی که ازش خریده بودم میخوندم :
"تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم ..."
تفسیرشم عاشقونه ست...واسه من خالی و تنها بی معناست...
کاغذشو میندازم تو کیفو با عشق بقیه ی ذوق کردن صدف کوچولو رو نگاه میکنم ، این طوری بهتره...