دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰
بعضی آدمها رد پا دارند
یک چیز به خصوصی در مورد این آدمها وجود دارد که مثل امضاء روی اجزاء زندگی بقیه باقی میماند
حتی اگر آن آدم مثل یک رهگذر غریبه از کنار زندگی کسی گذشته باشد تا مدتها حتی شاید برای ابد رایحهی حضورش را در مشام زندگی آن فرد جا میگذارد.
یک روزی به یک علتی به منزل یک زن تکرار نشدنی دعوت شدم.
از آن زنهایی که قدمهایش را هم باید قاب میگرفتی و ساعتها تماشا میکردی تا از ذره ذرهاش لبریز شوی...
همینطور که محو گیسوی افشان گلدانهای سبز معلق کنار پنجره بودم یک فنجان بخارآلود جلویم گذاشت.
نگاهم میان مایع درون فنجان گیر کرد. تیره رنگ بود اما نه چایی بود نه قهوه!
پرسیدم دمنوش است؟ لبخند زد. از آن لبخندهایی که یک روز حتما آن را روی بوم خواهم کشید.
گفت: من بهش میگم قهوهی قاصدک... به قول تو دمنوش قاصدک.
ناباورانه گفتم: قاصدک؟
عمیقتر خندید و گفت: بله.
گفتم: مگر قاصدک هم دمنوش میشود؟
باز هم خندید و گفت: بله. فکرش را بکن آرزوها را دم میکنیم و مینوشیم.
به نبات های کوچکی که داخل قندان ریخته بود نگاه کردم و گفتم تلخه؟
گفت: بستگی دارد طعم آرزو زیر زبانت چطور مانده باشد. اگر به آرزویی رسیدی طعمش زیر زبانت شیرین است. اما وقتی انقدر بال آرزوهایت را چیده باشی که جز حسرت چیزی باقی نمانده باشد، مزهاش برایت تلخ میشود. با این حال اگر از من بشنوی هیچ چیزِ ذاتا تلخی در این دنیا وجود ندارد. حتی تلخی قاصدک را هم میشود با یک نبات شیرین کرد. به قول مادرم در هر رنجی یک گنجی نهفتهست. بستگی دارد تو چطوری به آن نگاه کنی...
آن زن را خیلی وقت است ندیدهام. اما رد پایش هنوز هم روی خاطراتم مانده است. هنوز گاهی دمنوش قاصدک میخرم و وقتی دلم خیلی گرفته باشد یا خیلی خسته باشم، یک دمنوش جادویی با نبات درست میکنم. کنار پنجره میایستم و به آرزوهایم فکر می کنم. نرم نرم قهوهی قاصدک را بو میکشم و میچشم...
هر بار که جرعهای از آرزوهایم را مینوشم لبخند آن زن را پیش چشمانم مجسم میکنم و لبخند گرم و عمیقی روی صورتم پهن میشود.
آن وقت آهسته زمزمه میکنم : بعضی آدمها رد پا دارند ...