سرگیجه

شب از نیمه‌ گذشته

با سردرد و حالت تهوع و تپش قلب شدید و عجیبی مثل یه مرده متحرک رو به سقف دراز کشیدم و به تمام این یک‌سالی که مثلا شاغل بودم فکر می‌کنم...

اون اردیبهشت لعنتی که گلای ارکیده توی دستم عرق کرده بودن و با وجدانم دست و پنجه نرم می‌کردم و دست و پا می‌زدم که یه خرابکاری رو جمع کنم...

اون تابستون وحشتناک که خبر مرگم اومدم سوار تاکسی بشم برگردم خونه ولی راننده یه جوون مریض بود که پیاده‌م نمی‌کرد و وقتی به زور در ماشین رو باز کردم و فرار کردم یه مسافت طولانی رو دویدم و گریه کردم و لرزیدم. بعد خبر مرگم اومد تقاضای سرویس دادم و از شانسم با عوضی‌ترین آدم دادسرا که هیچ کسی حاضر نبود باهاش هم‌سرویس بشه یه جا افتادم طوری که بقیه بهم تسلیت گفتن و من ساده‌لوح احمق که همیشه دوزاریم دیر می‌افته نفهمیدم چی می‌گن؛ بعد به خاطر رسیدن به سرویس انقدر می‌دویدم که پشت لباسم کامل خیس می‌شد و در نهایت چون از همه کم سن تر و تازه‌ کار بودم بودم بهم توهین کردن و دلمو شکستن و و من توی سکوت فقط نگاه‌شون کردم...

بهمن ماه که توی پرونده تصادف منجر به فوت هیات پنج نفره ی کارشناسی هم جوان موتور سوار متوفی رو مقصر اعلام کردن و مجبور شدم منع تعقیب بزنم و وقتی مادرش اومد توی شعبه روی زمین نشست و گریه کرد و پدرش عکس جوان رعنا و زیباشو روی میزم گذاشت و عکس جسد رو هم کنارش گذاشت دنیا دور سرم چرخید و از هوش رفتم...

اون روز کذایی شعله‌های آتش که از در دفترم داخل پرید و به سمتم دوید و فریاد‌های آقای ه و جیغ خانم ک و روی زمین افتادن خودم و صدای کپسول آتش نشانی و جاز و ولز سوختن پارچه و سیاهی در سوخته ی شعبه و صورت سوختهی اون مرد و کابوس‌های شبانه و ...

امروز و زورکی دیدن فیلم آزار جنسی اون دختر سه ساله که هیچ ربطی به پرونده نداشت و شنیدن صدای بازی کردنش پشت در شعبه و زجه‌های اون زن بی پناه و تنها و قلدری مردی که می‌دونه تمام قدرت مردانه‌ی دنیا پشتش هستن و انقدر خیالش راحت هست که زل بزنه توی چشم من و بگه مثلا چی کار می‌خوای بکنی؟!

من...دخترک طوفانی و احساساتی که توی دنیای مجازی ذهن خودش بی‌خیال عالم شلنگ تخته می‌انداخت و مطلقا خنگ بود، پشت این میز چی کار می‌کنه؟!  واقعا از پسش برمیام؟! قدرت تحملشو دارم؟! می‌تونم درست تشخیص بدم؟! می‌تونم عادل باشم؟!تا کجا می‌تونم اشتباه نکنم؟! اگر با حق الناس بمیرم چی؟!

شاید حالا باید دانشجوی دکتری ادبیات بودم و در حال ویراستاری کتابم بودم! شاید باید همون پنج سال پیش به توصیه‌ی آقای الف گوش می‌دادم و برای بورس اقدام می‌کردم و الان مثل دوستم وجیهه در حال تحصیل توی یه کشور اروپایی یا آمریکا بودم!؟ شایدم باید با آقای ج که به قول خواهری کوچیکه خرپول و قدبلند بود ازدواج می‌کردم و الان دغدغه‌م دندون درآوردن بچه‌م بود... 

 مثل خطوط مارپیچ که دور یه دایره‌ی سرگردان تا بی نهایت پیچیده شدن افکار و احساساتم به هم پیچیده و گره خوردن؛ انقدر ویرانم که توان دلنگران بودن برای بحران‌هایی که خانواده‌م طی این یک سال گذروندن ندارم. کاش حداقل شانه‌ای بود برای تکیه دادن و گریه کردن... 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan