پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹
سر سجادهی فیروزهای مادری نشستهام و خیره شدهام به زریهای اطراف جانماز ...
تا قضا شدن نماز وقت زیادی نمانده... اما پاهایم بلند نمیشوند و دستهایم برای قامت بستن بالا نمیآیند.
لال شدهام.
فکرم با ناامیدی در میان تاریکیها میچرخد.
روبهروی چه کسی باید بایستم؟ عبادت است یا عادت ؟ پرستش است یا ترس؟ عاقلانه است یا عاشقانه؟ حقیقت است یا توهم؟
به راهی که آمدهام فکر میکنم. از همان نقطهای که احساس کردم باید دنیایم را عوض کنم و طور دیگری زندگی کنم.
همان روزهایی که همه چیز داشتم. دنیایی نوجوانانه که هر کسی دنبال آن است. لباسهای مد روز و جذاب، یک کشو پر از لوازم آرایش، حلقهای از دوستان و دنیایی شاد و رنگارنگ که البته با پیدا شدن سروکلهی موجودی که خدا نام داشت مدتی بود برایم بیرنگ شده بود. ناگهان از یک دوربرردان با سرعت بالا پیچیدم و رنگ تازهای به دنیایم زدم. دنیا را سهطلاقه کردم؛ همهی لباسها و لوازم آرایش و حتی دوستانم را ... که البته خودشان با دیدن رنگ سیاه چادرم نگاههایشان سرد و غریبه شد و رفتند.
با چنگ و دندان موانع را کنار زدم و پستی و بلندی راهها و حرفهای سرد و سنگین آدمها را طی کردم و پشت سر گذاشتم. اوایل با خودم میگفتم برای به دست آوردن دنیا نیامدهای چون دنیا را پشت سرگذاشتی و آمدی. برای به دست آوردن محبت هیچ انسانی هم نیامدی چون پشت سر یک دنیا انسان را گذاشتی و آمدی. برای معامله هم نیامدی چون داراییهایت ارزشی برای معامله ندارد و ذاتا اگر ارزشی هم داشت در گذشته دفنشان کردی و آمدی.
بی هیچ توقع و انتظاری به این دستگاه آمدی... اشتباه میکردم؛ یک توقع داشتم. توقع داشتم موجودی که به خاطر ملاقاتش کوچ کرده بودم مرا در آغوش بگیرد و راه بدهد.
هرچه پیش آمدم درهای بستهتری را ملاقات کردم. آدمهایی که ظاهرشان شبیه عاشقان آن خدا بود جایگزین دوستان رفتهام کردم و مفاهیم عارفانهای که مربوط به آن خدا بود جایگزین همهی سرگرمیهای رنگارنگی که دفن کرده بودم کردم. اما هر بار آن آدمهای ظاهرا خدایی خنجرهای زهرآگینی در پهلو و پشتم فرو کردند که زخم بعضیهایشان هنوز خوب نشده. کسانی که میگفتم دوست و رفیق و همسفر و همسنگر هستند و قرار است رنگ خدایی به زندگی ام بزنند اما هر چه بیشتر به این جماعت نگاه کردم کمتر خدا را یافتم. پشت چادرهای سیاه و محاسن بلند و ادا و ادعاهایشان خیلی چیزها بود جز خدا... . هرچه پیش رفتم فرضیاتی که از عرفان و حکمت و شریعت و احکام داشتم متناقضتر شد. از یک جایی به بعد هرچه بیشتر آمدم دورتر شدم. مثل وصلهی ناجوری که با هیچ نخ و سوزنی به این لباس دوخته نشود.
کم کم گفتم نکند اشتباه گرفته باشم؟ نکند خودم با افکار خودم خدایی ساختم جدا از خدای واقعی و دارم مشرکانه به این خدا مومن میشوم؟ نکند سبک زندگی ساختگی ذهن خودم را به دین خدا ربط داده باشم و شریعتی جدید و دور از شریعت خدای واقعی را پیروی کرده باشم؟ نکند راه را عوضی آمدهام؟ این خدا که سر این سجاده نمیفهمم چگونه سجدهاش میکنم ، آن موجودی نیست که به عشقش دنیا را طلاق دادم. من کی هستم؟ کجا آمدهام؟ چرا از آدمهایی که شبیهشان هستم گریزانم؟ خدایی که جستجو میکردم کجاست؟ کیست؟ با من چه نسبتی دارد؟ اگر راه را درست آمدهام این همه زخم عمیق و زهرآگین از کجا بر پیکرم نشسته است؟
مادری رشتهی افکارم را میبرد و میگوید نماز نخواندی؟ وقت شرعی گذشت! قضا شد!
نگاهم هنوز بین دنیای فیروزهای سجاده میچرخد. جوابی ندارم بدهم.
تعداد سالهایی که از آغاز این سفر عاشقانه و عارفانه گذشته است از انگشتان دو دست رد شده. انقدر که شاید دیگر خودم را در سالهای قبل از آغاز این تغییر به یاد نیاورم حتی شاید اطرافیانم به یاد نیاورند که قبل از این تغییر چه شکلی بودم؛ در این حد با این مسیر عجین شدهام. اما حالا در نقطهای نامعلوم از زمان در محلی مجهول از دنیا روی سجاده نشستهام و با مقصد این سفر بیگانهترینم. با آدمهای هم مسیر در این سفر بیگانهترم. مثل آن راننده اسنپ که مداحی فاطمیه گذاشته بود و وقتی از او خواستم مداحی را خاموش کند با نگاه متعجب و بیگانه از آینهی ماشین پرسید شما که مذهبی هستی دیگه چرا؟
راستش را بگویم نمیدانم چرا... روزهاست که از خودم میپرسم چرا؟ و این سوال بی جواب ترین سوال زندگیام شده است... .