جمعه ۲۸ خرداد ۰۰
پدر بزرگ و مادر بزرگم ۶۱ سال با هم زندگی کردن
به قول مادربزرگم زندگیشون همیشه هم گل و بلبل نبوده
پدربزرگم اخلاقای بد هم داشته و مادربزرگم رفتارای نسنجیده و نادرست هم داشته.
تا به این سن که رسیدن هنوزم که هنوزه توی سر و کلهی هم میزنن و قهر و آشتی دارن
امااااا رنگ و بوی زندگیشون با رنگ بوی زندگیای الان زمین تا آسمون فرق داره
این چند روز که پدربزرگم توی بیمارستانه مادربزرگم عین بچههایی که روز اول مدرسه غریب و تنها یه گوشه حیاط کز میکنن غریبی میکنه!
مدام گریه میکنه؛ غذا نمیخوره؛ با ما بدقلقی و دعوا میکنه؛ همش میگه: اگر فتحالله خان نباشه یتیم میشم!!!
رفته شکلات و پاستیلایی که فتح خدا( پدربزرگم) براش خریده ریخته توی کاسه بلوری آورده گذاشته روی میز پذیراییشون هی نگاهشون میکنه هی گریه میکنه...
فتح خدا دو روزه سطح هوشیاری پایین اومده؛ انقدر مادربزرگه گریه کرد که برداشتیم بردیمش بیمارستان.
تا رسید بالای سرش، فتح خدا چشماشو باز کرد و بلند شد نشست... مثل اکسیر حیات که مرده رو زنده کنه شوهرشو زنده کرد. با همهی تلاشش به خاطر آرتروز شدید زانو نتونست زیاد بالای سر فتح خدا بمونه. اما توی اون چند دقیقه تب فتح خدا پایین اومد و چشماش باز بود!
وقتی مادربزرگه رفت فتح خدا دوباره چشماشو بست.
نسل مادربزرگ و پدربزرگای ما نه سواد درست و حسابی داشتن و نه امکانات مادی و تکنولوژی ما رو داشتن؛
شاید مشکلاتشون حتی خیلی بزرگتر از مشکلاتی بوده که الان به خاطرش جوانهای ما طلاق میگیرن، اما درک خیلی زیبایی از حقیقت معنای زندگی مشترک ، تعهد و خانواده داشتن و با زیبایی چشمگیری عشق رو در بستر همین مفاهیم به دست آوردن. چیزی که نسل ما ازش عاجزه و چقدر حیفه که ما خودمونو از تجربهی این عشق محروم میکنیم🥺