يكشنبه ۹ خرداد ۰۰
پدری میگه گربههای محله دندون سارا رو شمردن
هر کدومشون زایمان میکنه از پسش برنمیاد یا بچهش مریضه میاره پرت میکنه توی جوی آب جلوی خونه ما
چند شب پیش دوباره صدای جیغ و داد یه توله گربه توی محله پیچیده بود اولش خودمو زدم به اون راه و گفتم به من چه؟ شدم مایهی مسخرهی اهل خونه 😕 ولی بعد چند ساعت دلم طاقت نیاورد رفتم بچه رو از جوی درآوردم.
شستمش سشوار کشیدم و بهش شیر بدون لاکتوز دادم. بردم بذارمش تو حیاط؛ ولی شکلات ترسید و گازش گرفت.
این بچه هم اندازه یه کف دست بود گفتم میکشتش.
گذاشتم تو سبد آوردمش بالا؛ توی سبد نموند و شروع کرد به جیغ جیغ کردن. برای اینکه صداش قطع بشه و پدری کلافه نشه در اتاقمو بستم و از سبد بیرون آوردمش. اومد روی شکم من چمباتمه زد خوابید😐
خلاصه یه شب تا صبح نذاشت من بخوابم. تا چشمم گرم میشد میاومد دماغشو میچسبوند به دماغم و جیغ میزد. یا جیش داشت ( بچه گربه ها وقتی به این کوچیکی هستن برای دستشویی کردن به کمک احتیاج دارن باید ببریشون توی خاک شکمشونو ماساژ بدی و ماتحتشون رو مرطوب کنی تا قضای حاجت کنن) یا گشنهش بود یا بازی میخواست. دم اذان صبح اومد سیبیلاشو زد به دماغم؛ بیدار شدم دیدم جیغ نمیزنه فقط توی تاریکی با چشمای گرد و قشنگش زل زده بهم. ساعتو نگاه کردم دیدم اذان شده. بعد از اذان اومد بین موهام چمباتمه زد خوابید.
صبح که بیدار شدم برم سر کار از بیخوابی و حساسیت گربهای صورتم اندازهی یه قابلمه شده بود. چشمام دو تا خط صاف شده بود و دماغم شصتماغ شده بود. پدری گفت ببر بذار دم در مادرش ببره. بردمش دم در نه تنها مادرش نیومد بلکه سه تا کلاغ نکبت حمله کردن برش دارن. دلم نیومد. دوباره بردمش بالا گفتم چند روز صبر کنید براش یه جا پیدا کنم. همین طوری ناامید عکسشو دادم به یه پیج اینستاگرامی حمایت از حیوانات شاید کسی پیدا شد. سر کار نشسته بودم که یه دفعه سیل تماس شروع شد. تا ظهر نوزده نفر زنگ زدن و خواستنش. دیگه داشت سرش دعوا میشد. تا جایی که تصمیم گرفتم گزینش کنم که یه خانواده خوب پیدا کنم. ساعت ۱۱ شب گذاشتمش توی سبد و تحویل یه خانم وکیل مهربون و متعهد دادم. وقتی برگشتم بالا پدری میخندید و به مادری میگفت سارا پرورشگاه حیوانات زده.
راستش اینکه رفتارای من براشون مسخره ست اذیتم میکنه؛ اما یه نیروی قوی تری من رو وادار میکنه به روش خودم ادامه بدم. من مثل خیلی از آدما توی کار حمایت از حیوانات نیستم و گه گداری اتفاق میافته همچین کاری بکنم اما هر بار برکتی که از وجود این بچهها توی زندگیم میاد بهم میگه دعای این حیوون از دعای بعضی آدما پیش خدا عزیزتره. ۲۴ ساعتی که این بچه پیش من بود سه تا خبر خوب بهم رسید. نگاه این بچهها هزارتا حرف داره. مطمئنم تا لحظهی مرگ آخرین نگاهشو از پشت شبکههای سبد فراموش نمیکنم.
اینم عکسی که صبح زود قبل از اینکه برم سرکار ازش گرفتم و فرستادم برای پیج اینستاگرام😍🥺