يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
سارای من هنوز پنج ساله ست
هنوز دوست داره بلند بلند بخنده،
دوست داره از روی جوی آب بپره،
زیر بارون بدون چتر بدو بدو کنه،
وقتی برف میاد زبونشو تا ته بیرون بیاره تا دونههای سرد برف بیفتن روی زبونش و عشق کنه
دوست داره تاب بازی کنه، جیغ بزنه، با صدای بلند شعر بخونه
توی خیابون با همه دوست بشه به همه لبخند بزنه
سارای من اما گرفتار دنیای بزرگونهی شما شده.
اگر بلند بخنده اگر شعر بخونه اگر بپر بپر کنه اگر خودش باشه ساکتش میکنید
چپ چپ نگاهش میکنید و قضاوتش میکنید
دست و پاشو میبندید
مثل همیشه اشکشو درمیارید
...
خیلی وقته دلم برای سارای من گرفته
جدیدا زیاد حرف نمیزنه، زیاد خودشو نشون نمیده،
دیگه مثل رنگای مداد رنگی پررنگ نیست، کم رنگ شده
حوصله نداره، زود بغض میکنه؛
گاهی به تقلید از شما خودشو تنبیه میکنه
خودشو دوست نداره ... حتی بعضی وقتا از خودش بدش میاد
سارای من برای دنیای بزرگونهی شما زیادی کوچیکه
قد و قامت متر و خط کشهاتون اندازهش نمیشه
چند روز پیش سارا رو بردم شهربازی
میخواست بخنده نمیتونست...
میخواست جیغ بزنه نمیتونست...
میخواست بپره... نمیتونست...
عذاب وجدان داشت از سارا بودن ... درد میکشید سارای من...
چه بلایی سر سارای من آوردید؟!