پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰
در حالی که دارم این بیماری نکبت رو ریز ریز تجربه میکنم
به یه سری نتایج رسیدم که مهمترین اونها اینه که چیزی که کرونا رو انقدر بزرگ کرده تنها ترس انسانهاست. ترس از مردن در حال بیماری و بدحالی...
اوایل هر شب که با تنگی نفس چشمامو میبستم با خودم فکر میکردم ممکنه آخرین شبی باشه که زندهم و فردا زیر خاک باشم.
انتظار داشتم این افکار باعث وحشت و ترسم بشه.
اما در کمال ناباوری یه حس دیگه در من ایجاد شده!
بی تفاوتی!
الان در این لحظه اینجوریم که... خب اگر قراره رفتن انقدر ساده باشه پس دیگه چی اهمیت داره؟
دیگه هیچ موضوعی که مربوط به چسبیدن به زندگی باشه برام توی اولویت نیست.
اصلا عرفانی و غرق در معبود و اینا نشدم.
یعنی دور سرم فرشتههای لخت بالدار با چنگ و عود پرواز نمیکنن.
اما دیگه برام فرقی هم نداره که آرزوهام چی میشن و آدما چی میگن و گذشته ها چی شده آینده چی میشه؟
گویا از درون تهی از ماده شدم. از بالای افق بی وزنی، آخر پل دنیا رو میتونی خوب ببینی
اون وقته که دیگه خیلی چیزا انقدری برات اهمیت نخواهد داشت که حتی نیم نگاه بهش بندازی
چه برسه به اینکه بری دنبالش...
در واقع وقتی پایان یه داستان لو میره دیگه حوادثی که میدونی اثر مستقیم روی اون پایان ندارن برات هیجان و اهمیتی نداره
توی این قرنطینهی کوچک لحظات کمی نقاشی میکشم و گاهی توی دنیای نجوم و اختر شناسی غرق میشم
گاهی روی تخت جون میکَنم و بعد که تب قطع شد شاید اندکی سرم روی لب تاب کج بشه و توی داستان نیمهکارهم کندوکاو کنم؛
و در تمام مدت فکر میکنم که چه فرقی میکنه که پایان چه زمانی باشه؟ مهم اینه که لحظهی آخر حال دلت کوک باشه...
من حال دلم کوکه؟
پ.ن: کرونا اصلا ترسناک نیست. چیزی که ترسناکه عجز آدمیزاد برای روبه رو شدن با چیزاییه که انکار و فراموششون کرده.