پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹
ساعت یازده تلفنی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حق مطلب ادا نشده و هنوز یه عالمه باید وراجی کنیم تا حالمون بهتر بشه...
ساعت یازده و نیم زنگ زد گفت جلوی در خونهمونه. لباس پوشیدم بدو بدو رفتم پایین، نشستم توی ماشین و زدیم به دل اتوبان.
ساعت یک جلوی اژدر زاپاتا زدیم روی ترمز و به متصدی هاج و واج صندوق گفتیم دوتا ساندویچ کثیف بده با دوتا نوشابه زرد. 😁🤤
ساعت دو نصف شب توی پارک رسالت تاب سواری میکردیم و هرهر می خندیدیم.( فقط قیافهی نگهبان پیر پارک دیدنی بود که خواب زده از کیوسکش بیرون اومده بود و دوتا دختر چادری خل و چل رو که تاب میخوردن تماشا میکرد🤦🏻♀️😂🤪)
ساعت سه توی تونل رسالت گردنمونو تا ته از شیشهی ماشین بیرون برده بودیم و جییییغ بنفش میزدیم😵😂
ساعت چهار صبح جلوی خونهی ما با صدای گرفته به زوووور از هم خداحافظی کردیم و ده دقیقه بعدش توی دایرکت اینستاگرام به هم پیام دادیم بدو عکسا رو بفرست😂😂