سه شنبه ۵ فروردين ۹۹
قلم روی بافت مقوا میرقصد و با هر چرخش بازتاب عکس لرزان ماه روی آب جان بیشتری میگیرد.
تارهای قلم قصهای جذاب از رویای شبهای بی پایان را میبافند، گویا دیگر از دست من فرمان نمیبرند.
این شورش همگانی ست!
این چشمها دیشب شهرزاد قصهگو را پنهانی و بی خبر در رویای ابرهای صورتی ملاقات کردهاند و عاشق شدهاند.
هرچند دیر زمانیست که عقل میگوید عشق افسانهای خیالیست و چشمها دروغ میگویند.
و مدام بهانه میگیرد که مگر عشق بی معشوق میشود؟!
اما دل سر سازش ندارد با عقل، طبق معمول؛
نشان به آن نشان که زبان سرکش به تبعیت از دل قیام کرده و مدام زیر گوش لب غزل میخواند؛
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد، گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون، همنشینی جز باران ندارد
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد...