يكشنبه ۷ بهمن ۹۷
خیلی غیر معمولی صبح زود بلند شدم. یه عالمه دور خودم چرخیدم. بر خلاف عادت همیشه لباسامو اتو کردم. چند دقیقه جلوی آینه به پف و سیاهی زیر چشمام زل زدم و با خودم گفتم در برابر استرس روز کنکور و اختبار و هزار تا اتفاق مهم دیگهای که توی زندگیت افتاده این یکی خیلی ساده و معمولیه و اصلا شاید اتفاق به حساب نیاد و یه کار روتین اداری باشه که اصلاً جوگیری نداره!!! ولی دلم یه جوری بود...عین حال حس کسی که داره میره برگ اعزام به خط مقدم جبهه رو بگیره...عین حال کسی که داره میره محضر عقد کنه و بار تعهد یک عمر زندگی رو بپذیره... عین حال دختر نوجوانی که تصمیم گرفته تارک دنیا بشه و داره میره که سوگند راهبه شدن بخوره... عین یه حال عجیب که شاید خیلیا درکش نکنن اما برای تو مهم و ارزشمنده.
ده دقیقه دیر رسیدم.بین یه دوجین پسر تنها دختری بودم که اومده بود برای مراسم تحلیف اونم به خاطر اینکه بی خیال دنیا بلند شدم خوش خوشان رفتم کربلا و از تحلیف دورهی خودمون جا موندم. همین یکه و تنها بودن باعث شد حال دلم یه جوریتر بشه... وقتی همه بلند شدن تا متن سوگند رو تکرار کنن خدا روشکر کردم که پسر نیستم و قرار نیست از یه جایی جلوتر برم و لبهی تیغم از یه حدی برّندهتر نمیشه وگرنه توی اون لحظه یه شک و ترس غریبی به دلم افتاد که امکان داشت با در نظر گرفتن مسئولیتهای بعدش و هلاکت آخرش از جلسه بزنم بیرون و با تمام توان فرار کنم و از همه چیز انصراف بدم...
اما خب اینکار رو نکردم چون دلم میتپید که بمونم و در همون حدی که میتونم تلاش کنم مرهم باشم برای زخم دل مردم...محرم باشم برای رازهاشون...هرچند کم...هر چند محدود...
مفاد سوگند رو که تکرار کردم انگار یکسطل آب جوش روی سرم خالی کردن...مثل همون لحظهای که روبهروی ضریح شاه عدالت ایستاده بودم و با دست و دل لرزون برای امیرالمومنین همین کلمات رو تکرار میکردم و توی دلم بهش التماس میکردم دستمو بگیره و توی این راه تنهام نذاره...
تمام شد. حالا دیگه متعهد شدم به این شغل...به همه ی دردها و رنجهای مردم...به اشکها و نالههاشون...به دلهرهها و اضطرابهاشون...به گرههای کوچیک و بزرگشون... به خدا... به خودم...به خودم...
خدایا شکرت....