سه شنبه ۱۸ دی ۹۷
نذر کرده بودم که اگر بشه اون چیزی که باید بشه مادری و پدری رو بفرستم کربلا،
شد...
وقت ادای نذر پدری حال قلبش مثل همیشه ناسازگاری کرد و دکتر وقت شارژ کردن باتری قلبش گفت مسافرت با هواپیما اصلا ، زمینی هم براش سنگینه...
ولی نذر باید ادا میشد، مادری گفت من تنها نمیرم. پدری گفت سهرک بیاد نایب الزیارهی پدرش ؛ مادری بلند شد پاسپورتم رو آورد و تاریخشو چک کردن و ... این شد که روز تولد عباس من هاج و واج نگاه ایستادم و کنار مزار شهدای گمنام کربلاییِ مداح کاروان پاسپورتم رو گرفت و اسمم رفت توی لیست کاروان کربلا...
و حالا، امشب ، کنار چمدونی که با دهن باز به قامت بی تابی لحظه های اتاقم خیره شده ایستادهام و دونه دونه خاطرات سفرهای پیادهی قبلی رو برای تبرک مجدد روی هم میچینم و صورت تمام کسانی که با بغض التماس دعا گفتن رو مرور میکنم در حالی خودم هنوز باورم نمیشه ارباب راهم داده باشه. عکس عباس نازنینم از بالای آیینه بهم لبخند میزنه و دلم موج برمیداره از بی تابی هر لحظه که نگاهش میکنم...
پ.ن: همهی خوانندههای صامت و غیر صامت حلال کنید اگر حرفی، نوشته ای چیزی از من دل شما رو اذیت کرد...
انشاالله به زودی قسمت همه ی مشتاقان بشه...
_من همان خستهی بی حوصلهی غم زده ام
آدم بد قلقلی که رگ خوابش حرم ست...