پنجشنبه ۲۵ مرداد ۹۷
دنجترین جای کافه کنار پنجره و گلدانهای شمعدانی روی مبل خردلی تک نفره ای که روبهرویش همتای همان مبل را گذاشته بودند برای قرارهای دونفره، زیر نور ملایم آفتابِ اول روز نشسته بود.کتاب شعرش را باز کرده و محو یک تک بیت شده بود انگار. فکر کردیم منتظر نفر دوم است و لحظات انتظار را با آن تک بیتها دارد شیرین میکند.
ما یک اکیپ بودیم پر سر و صدا و شلوغ. کافه را روی سرمان گذاشته بودیم.حتی برنگشت چپ چپ نگاهمان کند که چرا انقدر صدا تولید میکنیم و خلوتش را متزلزل میکنیم انگار واقعا متوجه ما نبود.وقتی پیشخدمت لیوان بزرگ موهیتو را جلویش گذاشت فهمیدم منتظر کسی نیست. با خودش آمده بود کافه...
دو ساعت و نیم نشستیم چند سری نوشیدنی و کیک و املت و ...سفارش دادیم و خندیدیم و لذت بردیم از این در کنار هم بودن.او هم همانقدر نشست و با همان یک لیوان موهیتو و کتاب و خلوتش لذت برد، لبخند عمیقش موقعی که کتاب را بست و بلند شد این را میگفت. چادرش را که مرتب میکرد نگاه کوتاهی به میز ما کرد، لبخند عمیقتری زد و رفت.
نمیگویم با وجود داشتن دوستانی به آن خوبی ناشکری میکنم. اما در اکنونِ زندگیام به شدت حالش را خریدار بودم. اینکه برای شاد بودن نیاز به کسی نداشته باشی. اینکه برای خودت وقت بگذاری و با خودت به کافه بروی و خیلی هم خوش بگذرانی. برای خودت موهیتو بخری و برای خودت شعر عاشقانه بخوانی و به خودت محبت کنی و سختیهای روزگار را از دل خودت دربیاوری و تجدید قوا کنی. همینطوری در خلوت با خودت آرام بنشینی و منتظر معنای دیگری برای خوشبختی نباشی.
وقتی از کافه بیرون میرفت نگاهم را مانند یک کاسه آب پشت سرش ریختم و زیر لب گفتم:
چه استراحت خوبی است در جوار خودم
خودم برای خودم با خودم کنار خودم
همین دقیقه که این شعر را تمام کنم
از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم
به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد
به گوش او برسانید رهسپار خودم
چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی
کنار پنجره باشم در انتظار خودم
گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید
خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم
اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر
دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم...