چهارشنبه ۹ خرداد ۹۷
از دادسرا اومده بودم خسسسسته و کوفته رفته بودم تو کما مثل همیشه گوشی مزاحم شروع کرد به ویبره زدن ... واقعا حوصلهی مشاوره دادن، سوال حقوقی جواب دادن و رد کردن خواستگار و کوفت و زهرمار نداشتم... اولش محل نذاشتم بعد دیدم نه بیخیال نمیشه یکیه از خودم سمجتر... تو حالت خواب و بیداری جواب دادم...
صدات که توی گوشم پیچید خواب از سرم پرید.مثل همیشه نیستی خوشحالی و هیجانزدهای؛ دستپاچه میپرسم چی شده؟ یه خبر خوش بهم میدی یه خبر خیلی خوش... انقدر میپرم هوا که از روی تخت میافتم. میخندی گریه میکنم ، میخندم بغض میکنی...از همراه بودنم میگی از انگیزه بودن و از تشکر و این چرت و پرتا و من دعوات میکنم و میخندم.
میگی برم به بقیه خبر بدم. میگم به کیا؟ میگی به همه...تو اولین نفری بودی که خواستم بدونه...لبخندمو نمیبینی ذوقمو هم همینطور...با عجله خداحافظی میکنی و منو با یک عالمه حس خوب این طرف خط تنها میذاری...
زیر لب زمزمه میکنم مبارکت باشه رفیق قدیمی...😊😊😊