جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
یادم میاد فقط نُه سالم بود. یه بیماری گوارشی داشتم که باید آندوسکپی می کردم که درد خیلی زیادی داره خیلیییی زیاد... چند تا دکتر رفتیم همه یه تجویز داشتن... دیگه حاضر نشدم پامو تو مطب هیچ دکتری بذارم.مادری و پدری وخواهری و کل فامیل بسیج شدن تا منو راضی کنن اما مرغم یه پا داشت نع که نع...تا اینکه مادری یه روز به هوای این که منو ببره سر کارش و همکارای اتاق عمل رو نشونم بده گولم زد و بردم بیمارستان و نمی دونم چی شد که یهو از اتاق این خانم دکتر مهربان جان سردرآوردیم که اسمش هم مهری بود ...البته فامیلیش یادم نمیاد ولی هنوز طنین افسانه ای صداش توی گوش مه که گفت: اسمت چیه؟ اسم منم مِهریه ^__^
معجزه ی مهربونی اون خانم دکتر باعث شد من نه تنها به مراحل دردناک وطولانی درمان رضایت بدم بلکه با دل و جون برای رفتن به مطب و دیدن روی ماهش روز شماری کنم یک سال طول کشید و اون بهترین دوست بزرگسالی بود که توی اون سن و سال داشتم... یادمه تولدم یه کارتن هدیه بهم داد...عروسک و لباس و کتاب...کتاب، از همه مهمتر کتاب... دوتا کتابی که ازش هدیه گرفتم یکی از نقاط عطف زندگیم بود : هریپاتر و سنگ جادو...هری پاتر و تالار اسرار...
من دختر پرانرژی و شیطونی بودم و همیشه ی خدا سرم برای هیجان و تخیل اضافه درد میکرد.هری پاتر یکی از اون نقاط جذب انرژی هیجانی بود که یه دختر بچه تو اون سن احتیاج داره... یادم نمیره که یه تابستون کامل شبا تا اذان صبح چراغ اتاقم روشن بود و دنیای رویا و تخیلم از اونم روشن تر بود.کتابا و فیلمای هری پاتر بخش قابل توجهی از نوجوانی منو پر کرد.البته مجموعه رمان های دیگه ای هم در طولش اومدن و رفتن اما هیچ کدوم مثل اون موندگار نشدن حتی ارباب حلقه ها...
قصد نقد داستان هری پاتر رو ندارم البته به اندازه ی موهای سرم نقد و بررسی خوندم راجع به این کتاب و داستان و می تونم ادعا کنم که می دونم چی خوندم. امابا وجود تمام نقدهایی که بهش وارده هنوزم که هنوزه دنیای جادوگری هری برای من طعم خاصی داره...طعم تکرار نشدنی هیجان نوجوانی. باهاش از ته دل خندیدم از ته دل گریه کردم، هیجان و ترس و حیرت و تعجب رو در حد اعلا لمس کردم، حدس زدن و صبر کردن و قضاوت نکردن رو یاد گرفتم...در یک کلمه تجربه ی بی نظیری رو در اون سنین تجربه کردم وچیزی که خیلی خوب بود این بود که سطح کتاب با سطح فهم من رشد می کرد و بزرگ میشد. یادمه جلد آخرش مصادف شد با سال دوم دبیرستانم... یک شبانه روز گریه کردم و چشمام تا چند روز ورم کرده بود.هم به خاطر پایان تلخش هم به خاطرتموم شدن دنیایی که داشتم توش زندگی میکردم و از دستش داده بودم...
امروز هریپاتر فقط یه نوستالژی قدیمیه برام که جاش بین تمام خاطرات محفوظه...
دنیایی که همون سالها هم خیلی تلاش کردم با یه نمونه ی بومی و متناسب با فرهنگ خودم معادل سازی و جایگزین کنم ولی افسوس که موردی در حد جایگزینی یافت نشد. امروز بیشتر از هر چیزی افسوس میخورم که چرا خود ما نتونستیم در حد و شان فرهنگ خودمون متناسب با اقتضای سن بچه هامون خوراک فکری خلق کنیم تا برای تخلیه ی هیجانات و احساسات قشنگ شون مجبور نباشن دنبال فرهنگ دیگران برن که شاید هم مناسب شون نباشه...
پ.ن : بهانه ی این پست هدیه گرفتن مجموعه ی کامل فیلم های هریپاتر بود که باعث شد بال دربیارم و برم بالای ابرا... *__*