جمعه ۸ دی ۹۶
مادری میگه پاشو یه زنگ بهش بزن...
میگم اگر شما امر کنی چشم ولی لطفا امر نکن که به کار محال مجبور نشم...
دلخور میشه می گه تو که در برابر همه انقدر خودتو زیر پا می ذاری و گذشت می کنی! چرا این طوری سخت برخورد میکنی در این مورد؟
میگم :بعضی آدمام هستن که دیر خسته می شن...دیر می برن... دیر ناامید می شن...بالاتر از حد نرمال وفادارن... اما امان از وقتی لیوان ظرفیت سرتق بودن شون سرریز بشه، دیگه قید همه چیزو می زنن... طوری که انگار اصلا هیچ وقت قیدی نبوده که بعدا زده شده باشه. هیچ وقت اون آدم، اون موضوع ، اون شئ براشون موجودیت نداشته...مثل فراموشی بی بازگرد...
هیچی نمیگه، فقط با تعجب نگاهم میکنه...