پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶
خاله که باشی اونم از نوع مجرد
مجبوری به خاطر اینکه دو وجب بچه ی بیست کیلویی
رفته وردنه ی پلاستیکی خریده و براش هزارتا ذوق کرده
صبح روز تعطیلت داغون و خواب زده با موی وز کرده و صورت رنگ پریده همراه طلوع آفتاب بلند بشی و برای خانم شیرینی بپزی و ایشونم به عنوان کمک آشپز با اون وردنه ش هی گنننند بزنه به کارت...
اوج ماجرام اونجاست که از این همه بدبختی ذوقم بکنی و وقتی ساعت هفت صبح میاد بالای سرت با صدای نازکش داد می زنه : خاااااااله پاشو امروز همون روزیه که قول داده بودی...
یه لبخند کششششش دار بزنی و قربون صدقه ش بری...
پ.ن:از اونجایی که شیرینی مذکور دو مرحله ای بود و باید بعد از خروج از فر چند ساعتی توی یخچال می موند، خاله رفت که یه استراحتی بکنه و بعد که بیدار شد دید خواهرزاده بی مرام کل شیرینی رو برداشته برده خونه شون واسه خاله کوفتم باقی نذاشته :|