يكشنبه ۵ شهریور ۹۶
چشم که باز کنی
پرده را که کنار بزنی
به آفتاب که لبخند بزنی
بر سر گلهای گلدان لب ایوان که دست نوازش بکشی
یک استکان کمر باریک چای هل دار که برایم بریزی
و روبه رویم بنشینی
و چشمان قهوه ایت را به من بدوزی
آرام خواهم گرفت
و آن وقت سفره ی غم هایم را برایت پهن می کنم
و یک سبد درد و دل می آورم که با لبخندهای آرامبخش خودت آنها را بشویی و لقمه لقمه دلداری در دهانم بگذاری
و برایت جرعه جرعه اشک می ریزم تا دلت برایم بگیرد و هوای چشمانت ابری شود
و بعد دستت را میگیرم و با هم به سفری دور می رویم
جایی که از همه ی همه ی همه ی دنیا و بالا و پایین هایش دور شویم و چشمهایمان را ببندیم و از ته دل بی بهانه بخندیم...