پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
مادری میگه پدری طرفدار تک فرزندی بوده ...اما دکتر گفته بود که اگر مادری باردار نشه تمام شکمش پر از سرطان میشه... شش ماه صبر کردن ولی مادری به خاطر بیماریش باردار نمی شده وضعیتشم روز به روز بدتر می شده...
خیره میشه به ضریح سبز رنگ و میگه بعد از ظهر از سر کار اومدم خسته و کوفته، همین جا کنار ضریح نشستم و با دوتا انگشت شبکه های آهنیشو گرفتم انقدر حالم بد بود که حتی نتونستم دعا کنم...
نگاه می کنه بهم و میگه وقتی به دنیا اومدی جای دوتا انگشت روی بازوت بود...آستینمو بالا می زنم کمرنگ شده اما هنوز هست.
می خندم و میگم احتمالا توی عالم زر ته انبار مونده بودم واسه روز مبادا و اگه شما به خنسی نمی خوردید نمی فرستادنم این ور.کلا زندگی ته صفی داشتم من، همیشه و همه جا نفر عاخر و دقیقه نودی و اضطرار محور بوده همه چیزم حتی مجوز پا به عرصه هستی گذاشتنم...
مادری میخنده و میگه ناشکری نکن دختر...میره برای زیارت
کتاب دعا رو بغل میکنم و زل میزنم به ضریح...این همه انس بی علت و حکمت نیست ، هر جای زندگیم که گره می خوره، هر زمان که به یه حال داغون می رسم ،هر وقت احتیاج دارم حسابی گریه کنم، یا یه تصمیم مهم بگیرم چشممو باز میکنم میبینم روبه روی ضریح اینجا نشستم...وقتی اینجام انگار توی خونه ی خودمم... ریشه ی این حس توی آسموناست ؛ همونجایی که یه آقای نورانی با دو انگشت منو از ته انبار برداشتو انداخت توی دامن زمین...