دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶
دوستم امروز صبح دومین بچه شو به سلامتی به دنیا آورد...
اومدم با ذووووووق عکسشو نشون مادری دادم میگم ببییییییین بچه ی فاطمه ستااااا... یه نگاهی می ندازه بهم که فول آو خاک بر سرته... رو می کنه به پدری میگه این دوستش یه سالم ازش کوچیکتره هاااااا... پدری یه نگاه فول آو عه وا راست میگیییی؟ می ندازه به مادری و میگه هیچی دیگه برم دبه و سرکه بگیرم از مامانت...
خواهری میگه حالا امیدتونو از دست ندین یکی پیدا میشه اینو بهش قالب کنیم :/
پدری با یه لحن غم بادی میگه نع بااااباااا کی میاد اینو بگیره عاخه؟!؟!
مادری میگه خوبت شد؟ دوستات همه مادربزرگ شدن هنوز نشستی واس خودت اینجا ور دل من بادوم خیسونده می خوری
میگم خوبه یه سر این قصه ی هزار و یک شب شماییدااااا هی فرت و فرت روی پسرای مردم ایراد گذاشتید رد کردید
پدری میگه چش سفیدو ببینااااا...
نام برده ظرف بادام هایش را بر می دارد و در می رود :|
در این حد مورد استقبالم تو خونه ؛ )