دل سوختنی جات

بعضی اشیاء ارزششون از حد مادی میگذره و وقتی بیشتر از اینکه بهای پولیشون جلوی چشمت باشه دلت به خاطر از دست دادن خاطره شون می سوزه ...

اولین حقوقمو که گرفتم مادری رفت زیر جلدم که تو ولخرجی و بیا طلا بخر که خرجش نکنی ... خلاصه دو برج حقوقمو گذاشتم روی هم و رفتم یه دستبند النگویی خریدم ... نه که خعلی تو بند طلا ملا باشماااا ولی از این جهت که اولین چیزی بود که برای خودم می خریدم خعلی دوسش داشتم... دو روز مونده بود به عروسی خواهری به طرز مشکوکی گم شد (از این لحاظ مشکوک بود که محل و طرز نگهداریشطوری بود که به هییییچ وجه امکان گم شدنش نبود )

خیلی گریه کردم و هنوزم که یادش میفتم دلم می سوزه خعلیم می سوزه :/ 

چند روز پیش کیف طلاهای مادری دوباره به همون طرز مشکوک مفقود شد و باعث شد شک سرقت تو ذهن ما قوت بگیره و حدس و گمانی بود که از ذهنمون گذشت و ما با دل غمگین و قلب گرفته هی گفتیم ننننه ان شاالله این نیست ان شاالله اون نیست و گذشتیم ازش... ولی با شواهد و قرائن قطعی که وجود داره معلومه قطعا گم شدنی در کار نبوده و...

امروز صبح وقتی دوباره دیدم مادری داره یواش یواش کیفای بالای کمدو میگرده و اشک میریزه و نفرین میکنه دلم زیر و رو شد.گفتم ببین به کجا رسیده که مادری که اصلا اهل نفرین کردن نیست و همه رو دعوا میکنه که نفرین نکنید خودش داره نفرین می کنه.

بهش میگم مادری نفرین نکن سنگین میشی...

میگه اگه خودم گم کردم که هیچی ولی اگر کسی برداشته الهی به حق ابالفضل... باز هی نفرین میکنه...

میگم نفرین نکن دلم ریخت! میگه عاخه نمی دونی دلم چقدر سوخته! اون طلاها همش یادگاری بود یکیش حلقه ی ازدواجم بود یکیش هدیه ای بود که پدرت سر تولد بچه اول بهم داده بود یکیش هدیه ی حمید آقا( دامادمون) واسه مادرزن سلام بود و... هی میگه گریه میکنه... میفهمم بیشتر از اینکه قیمتشون براش مهم باشه دزدیده شدن خاطره هاش دلشو سوزونده ... دلم می سوزه ... ای کاش بدونیم بعضی بدی ها تا حدی دل می سوزونه که هیچ بخششی هر چقدرم از ته دل جبرانش نمی کنه...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan