پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۶
نشسته و به صورت تکیده ی از مرگ جان به در برده ی شوهرش زل زده و آرام آرام به ضرب آهنگ نفس های او که خوابیده اشک می ریزد...هر نفس یه قطره اشک...
زیر لب چیزهایی زمزمه میکند می پرسم مامان بزرگ چی میگی؟برای فتح خدا (پدر بزرگم)شعر عشقولانه می خونی؟
یه نگاه عمیقی به من میکنه و میگه نه مادر دارم پنجاه و اندی سال زندگی رو دوره میکنم...به نظرت هیچ شعر عاشقونه ای به پاش می رسه؟
من:نع...
کاش نسل من بلد بود به جای غزلانه سرودن چطور غزلانه زندگی کند غزلانه زیستن به یک داستان فیلم هندی و عجیب و غریب احتیاج ندارد؛ همینکه عادت داشته باشی یک نفر همیشه خسته و کوفته از راه برسد و دستش پر از پاکت های میوه باشد یا صبح های جمعه با بوی نان تازه ای که کله ی سحری برایت خریده چشم باز کنی کسی که برای اتو نکردن لباس هایش سرت غر غر کند یا اینکه تو هی نق بزنی که چرا نمی روی موهایت را کوتاه کنی یا به شلختگی هایش گیر بدهی یا اینکه بدانی موقع عصبانیتش باید ساکت باشی و با همه ی غرورت به او بگویی چشم و برایش تا ته دنیا گذشت کنی ، با نداری هایش بسازی و به وقت دارایی ها وفادار و شاکر همدیگر باشید و پنجاه و اندی سال بعد با افتخار به نوهایت بگویی سایه ی پدربزرگت اولین و عاخرین سایه ای بوده و هست که روی زندگی ام افتاد...همین ها یعنی تو خودت غزلانه ای سیار هستی در زندگی معشوقت حتی اگر مثل مادربزرگ من فقط به اندازه ی خواندن و نوشتن سواد داشته باشی و هیچ کدام از این شعرهای عاشقانه ای که این روزها مثل نقل و نبات توی پست ها و پروفایل های مجازی ریخته اند را نه بلد باشی و نه برای یارت زمزمه کرده باشی ...