جمعه ۱۶ تیر ۹۶
🌹 ماجرای عروسی غاده و چمران:
🌙 از اتاق در حالی که وسایلش را آماده رفتن کرده باشد، آمد بیرون؛ عروس است و امروز بعد از ظهر مراسم عقد دارد. ولی از آرایش و آرایشگاه و لباس عروسی اثری نیست. از در که می خواهد خارج شود، خواهر، سراسیمه میدود به طرفش.
- کجا میروی؟
- مدرسه (برای درس دادن میرفت)
- الان باید بروی برای آرایش، بروی خودت را درست کنی...
- من بروم؟ چرا؟ مصطفی من را همینطوری میخواهد.
رفت. وقتی که برگشت مهمانها آمده بودند. خیلیها هم نیامده بودند. خوششان نمیآمد.
- لباس چی میخواهی بپوشی؟
- لباس زیاد دارم.
- باید لباس عقد باشد.
رفتند و همان سرظهر، لباس تهیه کردند. همه میگفتند این دختر، دیوانه شده، مصطفی جادو و جنبلاش کرده...