شنبه ۳ تیر ۹۶
خواهرزاده مو گذاشتم تو چرخ خرید بدو بدو بین قفسه ها شلنگ تخته میندازم و هر چی چشمم میگیره میریزم تو چرخ ؛ مادری هم دنبال من می دوه که اینو برندار اونو بردار...
وسط قفسه ی نوشیدنیا مادری هر کاری کرد حریف من نشد که نوشابه برندارم ، یهو برگشت به خواهرزاده م که واسه خودش لم داده بود روی جعبه های دستمال کاغذی گفت :تو یه چیزی به خاله بگو...
اونم برگشت در کمال خونسردی یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:نخور از اینا ...نخور... سیاه میشی عین بابا شهرام(پدربزرگ ایشون و پدری من) بعد هیشکی نمیگیرتت می مونی رو دست خانواده...هر چند الانم سفید نیستی…
:|
ما چهار سالمون بود نهایت بلبل زبونیمون این بود که وقتی ازمون می پرسیدن مامانتو بیشتر دوس داری یا باباتو می گفتیم هر دوشونو ...بعد نسل اینا :/
حالا اینا به کنار پدری انقدر وسط فروشگاه خندید که ضعف کرد، همون جا نشوندیمش لبه ی سکو تا حالش جا بیاد:)))