دوشنبه ۸ خرداد ۹۶
سر سفره ی سحری دارم با آب و تاب صحنه ی اوج یه فیلم ترسناکو برای خواهری ترسیم میکنم و در این راستا از تمام ابزار ونعمات الهی از جمله دست و پا و تُن صدا و فنر درون(برای بالا پایین پریدن)و... استفاده میکنم ، پدری یهو میاد با یه سر و وضع ژولیده و زابه راه و کلافه بالای سرم وایمیسته یه نگاه خواب زده و خمار تحویل مادری میده میگه:سر شبی چی دادی این خورده؟نیم ساعته یه ریییییز داره حرف میزنه!!! مغز ما هیچی تارای صوتی خودش آسیب ندید؟
مادری لقمه ی غذاشو قورت میده میگه تقصیر حمیدآقاست رفته براش افطاری کله پاچه خریده انرژیش زده بالا ...والا منم مخم باد کرد...
هیچی دیگه رسما از برق کشیدنمون ...بقیه ی سحری رو لال خوردم مبادا از کلپچ های بعدی محروم بشم :))))))