شنبه ۶ خرداد ۹۶
دکتر گفته باید توی قلب پدری باتری بذاریم ، به مادری میگم بگو یه ریموت بذاره براش هر وقت غرغراش اوج گرفت یه چند ساعتی دکمه ی پازشو بزنیم و کلا کنترلش دست خودمون باشه ...
پدری میگه بیاع اینم از دخترا که میگن بابایین :)))))
پ.ن:روزی که پدری سکته کرد فقط من خونه بودم
خواهری بزرگه که گرفتار خونه زندگیش بود خواهری کوچیکه هم با دوستش رفته بود بیرون...
منم که رانندگی بلد نبودم پدری هم زیر بار نمی رفت که حالش وخیمه نمیذاشت زنگ بزنم اورژانس :/ عاخر با اصرار مادری راضی شد بره دکتر و خودش با اون حال نشست پشت فرمون و رفتن ...
مادری که از بیمارستان برگشت و گفت چی شده همه خشک شدیم!
بعد از تعریف ماوقع بستری کردن پدری برگشت با یه بغضی به من نگاه کرد و گفت:تو بیمارستان پدرت بهم گفت یه پسرم نداریم این روزا عصای دستمون باشه:/ ای کاش سه رک پسر بود ...
میگم چرا من؟ میگه اون دوتای دیگه اگه پسر بودن فایده نداشت بزرگه زیادی شله و حس و حال عصا شدن نداشت کوچیکه هم شیطونه دردسر می شد...
:| برای یه بار تو زندگیم واقعا دلم خواست پسر بودم