سه شنبه ۳۰ مهر ۰۴
در چوبی و کهنه را آهسته فشار داد لولای در با صدای قیژژژژژ بلندی اعتراض کرد؛ فضای اتاق آکنده از رقص غبار در تاریکی و بوی نم زدگی بود. حس رها شدگی و متروکه بودن دیوارهای کاهگلی اتاق را بغل کرده بود. اما هنوز ضربان خفیفی در اتاق می تپید. خانه امن! امن ترین جایی که اگر اندک وفاداری در وجودت نهادینه باشد هر کجا بروی یک روز دوباره به آن بر می گردی. چمدان دلتنگی ها و بغضهای فرو خوردهاش را کنار چهارچوب پیر و غر غروی در گذاشت. لبخند زد؛ صدایی از اعماق روحش گفت: خوش آمدی...