قدیمیا اعتقاد داشتن گربه سیاه جن و پریه یا اینکه حداقل فکر میکردن بدشگونه
صبح که از در خونه بیرون رفتم صدای التماسش رو شنیدم
توی جوب وسط لجن و گل و شل افتاده بود. یه تولهی خیلی کوچیک بود، خیلی کوچیک. سیاه بود مثل ذغال؛ انگار داشت نفسای آخرشو میکشید.
زنگ زدم به راننده سرویس گفتم نیا.
رفتم بالا چادر و کیفمو گذاشتم روی مبل دستکش ظرفشویی مادری رو برداشتم و برگشتم.
مادری که از تعجب شاخ درآورده بود دنبالم اومد. تا فهمید جریان چیه دوید رفت پدری رو آورد. پدری گفت اگر بهش دست بزنی توی خونه راهت نمیدم. مادری هم که طبق معمول فوبیای گربهش عود کرده بود شروع کرد به تهدید کردن که شیرمو حلالت نمیکنم و اگر کرونا بگیری نگاهت نمیکنم.
بچهی سرتقی نیستم. اما نمیدونم چراکه حرفاشون گوش ندادم. فتح خدا هم اومده بود پایین دعوام کنه ولی وقتی توی اون حالت حیوون رو دید دلش نیومد. دستکش پوشید و اومد کمکم. با بدبختی برش داشتیم و بردیمش توی حیاط. با شامپو بچه شستیمش، سشوارش کشیدیم و براش جای خواب درست کردیم. تا ظهر تلاش کردم غذا نخورد. فهمیدم یه مشکلی هست. جلوی چشمای ورقلمبیده ی پدری و مادری گذاشتمش توی سبد پیک نیک و بردمش بیمارستان دامپزشکی. عفونت شدیییییید داشت و دکتر گفت زنده نمیمونه. گفتم دکتر توی زندگیم خیلی وقتا خیلیا بهم گفتن دیگه کار تمومه ولش کن. ولی من ول نکردم هیچ وقت. درمان شروع شد. هر دوازده ساعت میبردمش سرم تراپی و تزریق عضلانی و خوراکی و شستشوی معده و... . بماند که چقدر به خاطر ظاهرم باهام بدرفتاری کردن و مسخرهم کردن. اما نگاه خاص این بچه که خیره میشد به چشمام بهم انگیزه میداد. کم کم عفونت خونش پایین اومد و سرپا شد. شروع کرد به بازی کردن و غذا خوردن. کم کم پدری پاش به حیاط باز شد و توی غذا دادن و ریختن قطرههاش کمک کرد. حتی مادری اومد دیدنش و نیششو براش باز کرد. کم کم دغدغهی کل ساختمون این شد که غذا براش چی بپزیم و ساعت آنتی بیوتیکش یادمون نره. حالا چهار ماه گذشته، به چشم اهالی ساختمون گربه سیاه من دیگه یه موجود بدشگون و دردسرساز نیست؛ شکلات خانمه که عزیز دلشونه. پدری حاضره به خاطر قطره ریختن توی گوشش دستاشو چنگ بگیره و کلی هم ذوق میکنه. مادری نمیگه چرا پولاتو حرومش میکنی بلکه خودش میره براش جیگر مرغ و پای مرغ میخره تا غذای مخصوص براش درست کنه. خواهری ازش عکس میگیره و استوری میکنه. فتح خدا هرجا میشینه بلند میشه از نقش قهرمانانهی خودش در نجات شکلات خانم تعریف میکنه و مادربزرگی هی میگه چرا بهش کم غذا میدی؟
من ... من برام فرقی با روزای اول نداره. هنوزم میرم کنارش چمباتمه میشینم و اونم دستاشو روی زانوم میذاره و بلند میشه و مثل همون روز اول به چشمام خیره میشه و یه دنیا حرف میزنه بهم.
شکلات من در اثر ضربه ها و آلودگیای که توی گوشش رفته ناشنوا شده اما بوی منو خوب میشناسه. مثل گربههای دیگه تعادل خوبی نداره و هر وقت میبرمش دکتر میگه عه هنوز زندهست؟
اما شکلات من مثل خودمه، گربه سیاهی که همه گفتن نباید، نمیشه، نمیتونه....اما اون تسلیم نشده و تصمیم داره تا آخرین لحظه بجنگه؛ حتی اگر قرار باشه پایان داستانش مثل قصهها خوب و رویایی تموم نشه.🥺