پنجشنبه ۵ تیر ۹۹
وقتهایی که دوتایی باشیم خیلی دوست دارم.
مثلا غروب یک روز تابستانی که هُرم آفتاب خوابیده و تو کنار باغچه ایستادهای و باغچه را آب میدهی.
بوتههای هیجان زدهی رز زیر باران دستهایت میرقصند و بوی نم خاک بلند میشود. نسیم تابستانی بین باغچه میدود و خنک و خیس میشود و به صورتم میخورد.نفس عمیقی میکشم و جریان تو را در هوا در ریههایم حبس میکنم.
تو برمیگردی و با دیدن سینی چای هل و دارچینی در دستم، چشمهایت برق میزند و میخندی.
بعد کنار هم روی تاب آهنی که تو با دستهای خودت برایم صورتی و آبی رنگ زدهای مینشینیم و چایی مان را مزه مزه میکنیم و من از دیدن لذت چشمهایت کیفور میشوم.
چایی که کیفمان را کوک کرد شروع می کنیم به تعریف کردن خاطرات شیطنتها و سوتیهای نوجوانی و جوانی مان و از ته دل با صدای بلند میخندیم. من دلم برایت ضعف میرود و بازویت را محکم بغل میکنم سرم را روی شانهی پهن و محکم تو میگذارم و تو با لبخند با پایت حرکت تاب را تند میکنی و میگویی چقدر بوی این عطری که میزنی دوست دارم.
میدانی در این وقت من خوشبختترین زن جهانم...
اما حیف...
حیف که عمر این خوشبختی خیلی کوتاهست. اتوبوس که به ایستگاه مقصد برسد و در با صدای بلند باز شود، رویابافی من هم تمام میشود. درست وقتی همراه سیل جمعیت وارد ایستگاه میشوم و در شلوغیها خیالت را گم میکنم.