جمعه ۳۱ فروردين ۹۷
می خواهم از تو بنویسم
اما دستم به قلم نمی رود
چیزی درون افکارم مانع میشود که صدایت بزنم
شاید میترسم...
که دوباره بخوانمت و نخواهی بشنوی...
ولی برخلاف دستم چشمهایم نافرماناند، کفتر جلد را که نمیتوان از سرمنزلاش جدا کرد
پلکهایم که روی هم میافتد جادهی خاکی زیر پاهای پیادهام جلوی نظر می آید
و کفشهایی که صد متر آخر بندهایش را گره زدم و به گردن انداخته بودم به رسم اسارت و توبه...
و رقص پرچمی که کل مسیر به عشق علمدار کاروانت آورده بودم...
و گنبد طلایی ات که مهربان و درخشان روبهروی چشمانم قد کشیده بود
و دل مجروحی که آوردم بهر طبابت ...
نیمهی شعبان بود...عربها هلهله میکردند و من از شوق دیدار تو هایهای میباریدم...
راستش را بخواهی گمان کنم عقلم دلخور و ناراحت ست اما قلب عاشق بی تابی میکند و بهانهی تو را میگیرد
و خب همیشه عشق پیروز بوده...
بیخیال همه ی دلخوری های عالم...
تولدت مبارک ارباب...
پ.ن: عیدتون مبارک ^__^