چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
چمدان بادمجانی رنگ با دلی پر جلوی در منتظر ایستاده بود و مارا تماشا میکرد
دستش را گرفتم ...میلرزید.گفتم: دل ببُر از اینجا...وقته رفتنه...
نگاهش به بالکن بود.دستش را از دستم کشید.قدمهایش را روی زمین کشید رفت به آشپزخانه ی نیمه خالی با یک آبپاش آبی کوچک برگشت.رفت داخل بالکن گلدان های شمعدانی و حسن یوسف را آب داد. دیدم که قطرات اشک خودش هم لابهلای قطرات آب روی خاک میچکید...چیزی زیر لب در گوش حسن یوسف گفت...
برگشت برای آخرین بار نگاهی به قامت دلتنگی خانه انداخت. دست چمدان را گرفت و از آستانه ی در بیرون برد ... پشت سرش رفتم. همهی دنیا پشت سرمان میآمد.
چمدان را درون صندوق عقب نشاند. خودش رفت تا روی صندلی بنشیند. آسمان لب برچید. گفتم: بریم تا خیس نشدیم...
نگاهش که کردم صورتش هنوز خیس بود...
به آسمان نگاه کردم و گفتم: بباری یا نباری به حال ما فرقی نداره... ما دیگه خیس شدیم...
آسمان میبارید. ما می رفتیم...