دوشنبه ۲۷ شهریور ۹۶
بعضی خاطره ها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشن ...حتی اگر متعلق به ساااااالها قبل باشن، زمانی که خیلی کوچیک بودیم مثلا سه یا چهار ساله...
بعضی خاطره های من از اون سالها توی هاله ای از ابر بین خاطرات دیگه م می درخشن.یکی از این خاطره ها درخت بید بزرگ و پیری بود که وسط محوطه ی بیمارستانی که مامان کار می کرد با وقار و متانت نشسته بود و موهای بلند سبزشو دورش ریخته بود. منظره ی رقص گیسوی سبز این بید مجنون همراه با موسیقی باد خنک اواخر شهریور با چاشنی عطر چمن های تازه کوتاه شد منو به عمق رویاهای کودکانه فرو می برد و باعث می شد از ته دل شاد بشم... مادری می دونست این درختو چقدر دوست دارم ، به خاطر همین هر دفعه که منو می برد بیمارستان چند دقیقه کنار این آشفته ی سبز می ایستاد تا من خوب نگاهش کنم و به برگای آویزونش دست بکشم و عشق کنم. همین شد که من عاشق درخت بید شدم و هنوزم که هنوزه اگر یه جا درخت بید مجنون ببینم کلی هیجان زده میشم و غررررق رویا ... یکی دیگه از خاطراتم ردیف باغچه ی گل رز بیمارستان بود که چند قدم اون طرف تر از درخت بید بود و من عاشقش بودم،چون توی اون دروان بچگی به نظرم بزرگترین و خوشرنگ ترین گل رزهایی که خدا آفریده بود توی این باغچه بودن ؛ باغبون این باغچه ی رویایی هم منو خعلی دوست داشت و هر دفعه از پشت گیسوی بید منو می دید که دارم نزدیک میشم سریع با قیچی گنده ی باغبونیش یه گل برام می چید و بهم میداد و اگرم خودمو نمی دید هر چند روز یه بار سهمیه ی گل منو میچید و می داد به مادری که برام بیاره...
صحنه ی این بهشت کوچیک انقدر توی ذهن من زنده و درخشانه که همیشه با خودم فکر میکنم اگر بمیرم و قررراااارررر بشه (بر فرض محال) برم بهشت حتما بهشت من باید یه چیزی به همین شکل باشه...
یه درخت بید مجنون پیر با یه باغچه ی نقلی گل رز که پر از گلای رز پیوندی باشه با عطر چمنای تازه کوتاه شده ی اول صبح...همین