فرهاد ما

قرار بود اولین ملاقات با فرهاد رسمی و خانوادگی و باکلاس باشه. اما از همون لحظه ورودش ثابت کرد که قراره مرزهای باور منو با پتک قدومش منهدم کنه؛ اولین دیدار ما توی ماشین سیمین اتفاق افتاد؛ داشتیم می‌رفتیم ماشین سیمین رو بفروشیم و فرهاد اصرار داشت به عنوان یک مرد همراه ما باشه و ما تنها نریم. هرچند خریدار هم دختر بود و ترتیب همه کارها رو داده بودم و همه‌ی جوانب معامله رو خودم از قبل دیده بودم و خیالم راحت بود؛ ولی برای محک زدن فرهاد قبول کردم بیاد و این طوری شد که اولین دیدار ما بسیار غیر رسمی و بدون تشریفات و حتی اندکی لاتی شد. جالب‌تر اینکه جلوی خریدار باید وانمود می کردیم از قبل همو می شناسیم و حتی خیلی با هم راحتیم 😂 از حق نگذریم ما هم خیلی حرفه ای نقش مونو بازی کردیم. طوری که مکالمه مونو با سلام خوبی؟ چه خبر؟ مامان خوبه؟ شروع کردیم!  

😂 به طور ناخودآگاهی سریع گاردم بهش شکست. طوری که ساعت دوم آشنایی در حال شوخی و خنده موجودی دقیق حساب بانکی مونو هم اعلام کردیم. اونجا بود که فهمیدم فرهاد با بقیه فرق داره.

 روی پیشونیش جای مهر رد ننداخته و تا این لحظه یه شعار جانماز آب بکشی ازش نشنیدم. اما تا این لحظه جوری امتحانشو پس داده که با خیال راحت روی نجابت و چشم پاکی و حلال خوری و خداترس بودنش قسم می خورم. یک بار صدای بلندشو نشنیدم. هر چی من و سیمین دعوایی و بزن بهادریم اون صلح طلب و آرومه 😂 نهایت غضبش توی رانندگی اینه که شیشه رو بکشه پایین دو ثانیه به یارو نگاه کنه! نهایت تر که اوضاع به تصادف برسه بگه داداش چی کاااار می‌کنی؟! یه بار توی نمایشگاه یه مرده به سیمین حرف زشت زد ما باهاش دعوامون شد. فرهاد رسید گفتم الان یارو رو می‌کشه. در حالی که یارو قدش تا کمر فرهاد بود و در مقابلش یه موش بود وایساد برای فرهاد شاخ و شونه کشیدن؛ فرهاد با یه حرکت بلندش کرد بردش اون طرف زل زد تو‌چشماش با قیافه ای که اصلا نمی شد عصبانیت رو توش تشخیص داد چهار تا جمله به طرف گفت و تمام. طرف اومد از ما عذرخواهی کرد رفت. این شدیدترین برخوردی بود که طی این یک سال ازش دیدیم! برای من که دور و برم پر از مردهای عصبی و بزن بهادره دیدن فرهاد مثل دیدن یه آدم فضاییه!!! بعد از دیدن فرهاد فهمیدم اینکه یک نفر نقش آروما رو بازی کنه یا حتی کظم غیظ کنه و خشمش رو نشون نده خیلی فرق داره با اینکه از درون آروم باشه. آرامش درونی این آدم از سلامت روحش میاد. و چقدر ما به آمدن همچنین آرامشی به خانواده مون احتیاج داشتیم. 

این آرامش اگرچه باعث انعطاف زیاد و گذشت بی پایان فرهاد شده (که البته خصوصیات درخشانی هستن) از حامی بودنش ذره ای کم نکرده. یعنی نسبت به اطرافیانش سست و کم کار و بیخیال نیست. در حدی برای خانواده ش حامی بوده که خواهرش چند روز پیش به من می‌گفت من هر خواستگاری برام میاد ناخودآگاه با فرهاد مقایسه‌ش می‌کنم! ببینم اندازه داداشم مرد هست؟ هرچند که اگر ازدواجم بکنم می دونم شوهرم جرات نداره چپ نگاهم کنه چون داداشم مثل کوه پشتمه. دیدم راست می‌گه فرهاد مثل یه کوه محکم تکیه گاه خواهر و مادر و پدر و همسر و مادر زن و خواهر زن و باجناق و... همه هست. حتی حمید (داماد اول مون) که به شدت آدم بد قلق و چیز اخلاقیه خیلی خوب باهاش ارتباط گرفته و رفیقش شده. نیومده شهرتش به فامیلای قطع ارتباط کرده هم رسیده و پیغام پسغام دادن که از خودتون خوشمون نمیاد ولی تعریف فرهاد نامی رو شنیدیم دامادتو‌ن شده دوست داریم ببینیمش😂

جدای از همه اینا فرهاد دو تا ویژگی خیلی خاص داره که برای من خیلی دوست داشتنیه؛ اول اینکه به شدددددت زندگی رو آسون می‌گیره و آسون می گذره و اصلا گیر دنیا نیست. به طور مثال دو سال پیش یکی از فامیلای دورشون یک میلیارد و سیصد تومن ازش کلاهبرداری کرده و الفرار؛ ولی به طرز شگفت انگیزی فرهاد هیچ پیگیری قانونی در این خصوص نداشته و دغدغه ای هم راجع به این موضوع نداره. هر چند پینه‌های دستاش می‌گه که قطعا برای اون پول خیلی زحمت کشیده بوده؛ 

دوم اینکه جنون وصف ناشدنی نسبت به امام حسین داره. با این عشق نفس می‌کشه اصلا این عشق سبک زندگیشه.

ما هر وقت دلمون بگیره نهایتش بریم امام زاده صالح ، اما فرهاد تا دلش می‌گیره سوار ماشین می‌شه می‌ره تا مرز یهو زنگ می‌زنه می‌گه من کربلام 😐😂

اگر یک سال و چند ماه پیش از من می پرسیدی سیمین با چه آدمی ازدواج می کنه هرگز ویژگی های آدمی مثل فرهاد رو نمی‌گفتم؛ اما یک سال و اندی شده که فرهاد داماد ما شده و مثل خورشید زندگی همه مونو گرم کرده. 

یک ساله که هر کجا گیر بیفتم و احساس ناتوانی کنم کافیه یه پیامک با این متن ارسال کنم: داداش کجایی؟ 

فرهاد دیدگاه منو به همه چیز عوض کرد. فهمیدم هنوزم آدم‌هایی هستن که واسه ی موجودیت دنیا یه ارزش محسوب میشن. آدم‌های بی ادعا و بی شعاری که سالم بودن روی زبان شون نیست توی عمل شون هست. حرص و طمع و عجله ندارن. زندگی براشون یه چیز تاریک و مشکوک نیست. آدما رقیب یه مسابقه‌ی خطرناک نیستن. هیچ چیز ارزش خشمگین شدن و بروز واکنش عصبی رو نداره. حرف ناجور مردم براشون مهم نیست و ترس از خدا تنها مرز زندگی شونه. اگر از من بپرسی نه تنها خانواده من بلکه همه‌ی دنیا به فرهادهای بیشتری احتیاج داره.


روایتی دیگر

زلیخا مصری نبود. دختر پادشاه مغرب بود. وقتی ۹ ساله بود جوانی زیباروی را در خواب دید. به نحوی زیبایی جوان او را مدهوش کرد که از خواب و خوراک افتاد. چند شب پیاپی خواب برایش تکرار شد و به زلیخا گفته شد که این مرد همسر تو ست و جز این شخص با کسی هم بالین نمی شوی. ( در سریال یوسف پیامبر هم زلیخا وقتی یوسف را دید گفت این غلام را قبلا در عالم رویا دیده ام. پس این موضوع تایید تاریخی و دینی دارد) زلیخا به خاطر این خواب تمام خواستگاران خود را رد می کرد؛ چون وقتی چهره آنها را می دید میفهمید آن جوان نیستند. یک شب مجدد در خواب به او ندا دادند که این جوان عزیز مصر است و برای وصال او باید به مصر بروی. زلیخا به پدرش گفت که اگر عزیز مصر از او خواستگاری کند قبول می کند. پدرش به فرعون مصر نامه نوشت و موضوع را به او گفت. فرعون مصر با اینکه می دانست عزیز مصر پوتیفار مردی عقیم است به خاطر مصالح سیاسی این ازدواج را پذیرفت و هیاتی را برای خواستگاری و آوردن زلیخا به مغرب فرستاد. زلیخا وقتی به مصر رسید و پوتیفار را دید متوجه شد که پوتیفار آن جوانی که به خواب دیده نیست. پس مریض شد و به بستر افتاد و لب به غذا نزد. شبی به او ندا دادند که در قصر پوتیفار بمان چرا که او تو را به آن جوان می رساند. زلیخا آرام گرفت و صبر کرد. پوتیفار نمی توانست شوهر او باشد زیرا ناتوان و عقیم بود. به همین خاطر در فیلم هم بیان شده است که این زوج فرزندی ندارند. حتی نقل است که زلیخا تا زمان ازدواج با حضرت یوسف دوشیزه بوده! 

وقتی یوسف را به زلیخا هدیه کردند زلیخا فورا او را شناخت و عشقش از همان لحظه آغاز شد. بر خلاف روایت سریال زلیخا در آن زمان ۱۵ ساله و یوسف ۹ ساله بوده پس فاصله سنی زیادی با هم نداشتند! مطلب دیگری که در سریال ذکر نشده این ست که یوسف هم دلباخته ی زلیخا بود. لیکن به خاطر عصمت و ایمان به خدا و وفاداری به پوتیفار خودداری می کرد. در آیه ۲۴ سوره حضرت یوسف آمده که ( لقد همت به و هم بها لو لا آن رأی برهان ربه...) نشانگر این است که یوسف دلباخته زلیخا بود ولی عصمت و برهان الهی او را از ارتکاب فحشاء منع می کرد. -البته تفاسیر و احادیث مختلفی از این آیه هست و من متخصص تفسیر قرآن نیستم و ممکنه این برداشت ظاهر آیه باشه و تفسیر مقصود باریتعالی نباشه-. در هر صورت یوسف گریخت و به خشم زلیخا زندانی شد اما زلیخا آرام نگرفت و به درد هجران مبتلا شد و از شدت گریه برای یوسف نابینا شد.

در خصوص انتهای داستان نقل های مختلفی هست و اتفاقا با توجه به اینکه شفای زلیخا و جوان کردن او در معجزات حضرت یوسف در تاریخ ذکر نشده این پایانی که در سریال به تصویر کشیده شده کمتر محتمل هست. 

نمی دانم خداوند به چه حکمتی در قرآن از انتهای داستان زلیخا سخن نگفت و نمی دانم زلیخا بلاخره به آغوش یوسف رسید یا نه؛ اما می دانم حتما عشق زلیخا خیلی مهم بود که خدا از آن سخن گفت. زلیخا سالها رنج کشید؛ طعنه و کنایه و توهین شنید. از یوسف نبی دوری و بی مهری دید ( که البته ناحق نبود ) ؛ جگر سوخته و پاره پاره او ضرب المثل شد.  اما دست از عشق نکشید. شاید چیزی که در مورد زلیخا مهم بود همین حقیقت ناب عشق خالص او بود نه پایان داستان او؛ اینکه بدانی نمیرسی اما بمانی. بسوزی خاکستر شوی اما بمانی. اینکه تمام دنیا ملامتت کنند اما تو استوار بمانی و عواقب احساست را ( درست یا غلط - خوب یا بد) بپذیری. حتما زلیخا در آتش این عشق به ققنوسی زیبا بدل شده و از خاکستر این رنج ها موجودی دوست داشتنی متولد شده که خداوند داستان او را در تاریخ زنده نگه داشته و آوازه ی عشقش را مطرح کرده است. 

من فکر می کنم حتی اگر زلیخا به دامان یوسف رسیده باشد هم پایان داستان او خوش نبوده. شاید آنجا که به یوسف رسیده آنقدر دیر شده بوده که دیگر وصال هم درمان آن زخم های عمیق نشده است. وقتی کار از کار گذشت نوش دارو با زهر فرقی ندارد... 

 نمی دانم ؛ در هر صورت زلیخا را دوست دارم. حس می کنم رشته ای نامرئی از قلبم به سمت این زن کشیده می شود. هر بار که سریال یوسف پیامبر پخش می شود تا مدتها بار سنگینی در قفسه سینه ام حس می کنم. گویی سالهاست جایی در اعماق قلبم زلیخایی بی صدا در حال سوختن و جان دادن است...


جنتیک

یک نوع خجالت اجتماعی شدید در خانواده ما به صورت ارثی هست که باعث میشه همیشه در هر موقعیتی فقط به حال طرف مقابل مون اهمیت بدیم. به این نحو که مهم نیست الان ما مهمانیم یا میزبان؛ راننده ایم یا مسافر؛ مقصریم یا غیر مقصر؛ دست بالا هستیم یا دست پایین ؛ در هر صورت مهم نیست که ما چه حالی داریم و در سختی و عذاب هستیم یا راحت و خوشحال. چیزی که مهمه اینه که در اون لحظه باید طرف مقابل حالش خوب باشه و معذب و اذیت نباشه!!! در این حد که اگه حتی در موقعیتی باشیم که یه نفر در حال به قتل رسوندن ما باشه از اینکه با مقتول بودن مون براش زحمت ایجاد کنیم شرمنده میشیم و سعی می کنیم حتی الامکان مقتول کم دردسری باشیم و از رو دربایستی ممکنه حتی اعتراضم نکنیم تا به خاطر رفتار شدید ما حین مقتول بودن قاتل عزیز بهش برنخوره که ما اعتراض کردیم و اذیت نشه و ما شرمنده‌ش نشیم!!! 

برای مثال چند وقتیه مامان دست و پاهاش خیلی ورم داره و نمی تونه خوب کار کنه. منم که خیر سرم با این کارآفرینی جدید از ۲۴ ساعت، دو سوم ساعات شبانه روز خونه نیستم بقیه شم خوابم. اینه که مامان دست تنهاست و به خاطر افسردگی از دست دادن شوهر دو ساله که خونه تکونی هم نکرده! ماحصل همه اینا شد یه خونه چرک که شبیه خونه ی پیرزنای از پا افتاده شده. هفته پیش در یک اقدام انقلابی قاطی کردم و زنگ زدم دو نفر تمییز کار بیان زیر و روی خونه رو بشورن و بسابن. قرار بود امروز بیان. جالبه که یک هفته ست مامان داره دور از چشم من ریز ریز گوشه و کنار خونه رو تمییز می کنه تا از حجم کار تمییز کار کم کنه و اونا رو کمتر به زحمت بندازه. امروز که از سر کار اومدم دیدم خودشم لباس کار پوشیده همراه اینا بشور و بساب. هر چند دقیقه هم هی می گه تو رو خدا ببخشید فلان جا خیلی خاک داشت اذیت شدید !!! رفتم سر گاز دیدم براشون مرغ شکم پر با ته چین زعفرونی درست کرده از اون مرغ درسته و مخلفات شکمشم فقط یه بال و قسمت پشتش رو برای من نگه داشته بود😐 البته نوش جون شون کار کرده بودن خسته بودن؛ ولی خب منم بچه‌ش بودم گرسنه و تلف از سرکار برگشته بودم و باید به سر کار دیگر می‌رفتم 🥲

آخر سر هم موقع رفتن دو تا پلاستیک بزرگ بهشون داد ببرن که نفهمیدم محتواش چی بود ولی مشخص بود کلی ذوق کرده بودن. شبش هم زنگ زد بهشون کلی تشکر کرد و عذر خواهی کرد که بهشون زحمت داده!!! بعدم به من گفت پونصد بیشتر از مبلغ توافقی بزن براشون شرمنده نشیم!!! خب مادر من آخه چرا باید شرمنده بشیم؟ چرا شما با مردم این شکلی هستی؟ نقطه تاریک این ماجرا اینه که من هر چی بیشتر پا به سن می گذارم احساس میکنم دارم بیشتر به این مازوخیسم اجتماعی مبتلا میشم و حس تر می کنم به خاطر ریشه‌های ارثیش آنچنان قدرت تغییرش رو هم ندارم و این بده... 


اگر به سمت قضاوت آمدی خر بودن تویی

امروز طبق عادت همیشه در اتاقمو قفل کرده بودم و بدون توجه به سر و صداها و رفت و آمدهای توی راهرو یه پرونده قطور گذاشته بودم جلم و ریز ریز می خوندمش، چند باری هم حس کردم یک نفر خفیف در زد اما خودمو زدم به نشنیدن. 

تا اینکه صداها به اتاق کناری من رسید که خالیه و به عنوان rest room استفاده ش می کنیم. بلند شدم چند تا کش و قوس اومدم و رفتم ببینم چه خبره که دشمن انقدر به حوزه استحفاظی من نزدیک شده و تا این اتاق پیشروی کرده. در رو که باز کردم دیدم خانم r معاون ارجاع مون، با رنگ سفید و حال بد روی صندلی وا رفته و آقای sh بازپرس داره آنژیوکت رو فرو می کنه توی رگش؛ خانم r با بی حالی به نشانه سلام سر تکون داد و آقای sh همون طور که با دقت روی رگ دست زوم کرده بود جواب سلاممو داد. 

کارش که تموم شد پرسیدم آقای فلانی شما دوره کمک های اولیه گذروندی؟ گفت نه! گفتم از کجا بلدی انقدر قشنگ سرم بزنی؟ گفت چون دانشجوی انصرافی پزشکی بودم. سال چهارم پزشکی رو رها کردم به جاش حقوق خوندم اومدم سمت قضاوت!

منو می‌گی برق ازم پرید؛ میگم آقای فلانی جدی میگی؟! راستش چون آدم شوخ طبعی هست نمی شه جدیت حرفاشو زود فهمید. ابروهایش را جدی چین داد و گفت آره والا!!!

پوکر فیس پرسیدم الان بعد از این همه سال سابقه خدمت قضایی چه حسی داری که پزشکی رو واسه قضاوت رها کردی؟ 

تلخ خندید و گفت: بلا نسبت شکر خالص خوردم... شان خودمو آوردم پایین

گفت شأن،  یاد اون روزی افتادم که رفته بودم دادسرای انتظامی ، دادیار عقده ای و بی سواد بعد از اینکه کلی با اعصاب و روانم بازی کرد به خانواده م و شخصیت خودم توهین کرد در نهایت گفت باید قبول کنی بی سوادی تا بذارم بری 😂 در حالی که بی سوادی و عقده و حقارت از سر و روی خودش می‌بارید!!! جای سوختگی‌ مهر روی پیشونیش توی چشم می‌زد ولی تنها چیزی که توی رفتارش نبود تقوای ناشی از عبادت بود. بی وجدان محضضض. من سریالای ایرانی رو نمی بینم ولی اطرافیانم به خاطر من سریال محکوم رو خیلی دوست دارن. فرهاد می‌گه یاد تو می‌افتیم. یه صحنه شو توی اکسپلور اینستام دیدم که پژمان جمشیدی رفته بود دادسرای انتظامی قضات؛ اصلا حالم بهم خورد. با این حال به نظرم میزان منفور بودن اون دادیار انتظامی به قدر کافی خوب به تصویر کشیده نشده بود! نیم ساعته دارم دنبال یه واژه‌ای می‌گردم که بتونه توصیف دقیقی از چرک بودن رفتار و شخصیت این افراد رو توصیف کنه والله واژه ای پیدا نکردم. انقدر به شان و شخصیت من توهین کرد که تا چند هفته بعدش شبا قبل خواب بغض می‌کردم و پدر و مادرش رو نفرین می‌کردم. در نهایت پرونده رو با کیفرخواست فرستاد دادگاه انتظامی، رفتم اونجا با قاضی پرونده صحبت کردم. گفت خانم از وجنات شما معلومه این گزارشی که نوشته به شما نمی‌خوره. اما در واقع ترسیدن که برم علیه طرف شکایت افترا مطرح کنم به همین خاطر برائت ندادن به جاش تذکر کتبی با درج در سوابق ثبت کردن 😐 یعنی در نهایت اونی که توهین شنید من بودم اونی که تنبیه شد هم من بودم 🤦🏻‍♀️

وقتی رای نهایی بهم ابلاغ شد شمال بودم داشتم دو تا بوته‌ی یاس توی حیاط می‌کاشتم. با خوندن متن رای ناخودآگاه لبخند زدم. یاد سال‌هایی که با زحمت درس خوندم افتادم. یاد دیسک گردن و کمر و ضعیف شدن چشمام افتادم که در اثر درس خوندن زیاد ایجاد شد. یاد این افتادم که همه ی همکلاسیام بعد از کارشناسی از ایران رفتن و توی انگلیس و کانادا و استرالیا برای خودشون کسی شدن. منم فرصت رفتن داشتم. اما گفتم بمونم برای مردمم کاری بکنم. الان اونا سالانه هزاران دلار درآمد دارن شان و جایگاه اجتماعی بالایی دارن. اون وقت من بعد از هفت سال و اندی جون کندن توی قوه ی لعنتی قضاییه نه تنها درآمدم از یه کارگر شهرداری کمتره بلکه حداقل چیزی که لازمه و همون شان و احترام اجتماعی و آرامش شغلی هست از طرف همین قوه لعنتی و ارباب رجوع بی ادب و طلبکارش ندارم. بعد مامان میگه چرا برای مصاحبه دکتری نرفتی. چرا ادامه تحصیل نمی‌دی؟ چرا میگی شغلمو دوست ندارم !!! 😏


بازگشت

در چوبی و کهنه را آهسته فشار داد لولای در با صدای قیژژژژژ بلندی اعتراض کرد؛ فضای اتاق آکنده از رقص غبار در تاریکی و بوی نم زدگی بود. حس رها شدگی و متروکه بودن دیوارهای کاهگلی اتاق را بغل کرده بود. اما هنوز ضربان خفیفی در اتاق می تپید. خانه امن! امن ترین جایی که اگر اندک وفاداری در وجودت نهادینه باشد هر کجا بروی یک روز دوباره به آن بر می گردی. چمدان دلتنگی ها و بغض‌های فرو خورده‌اش را کنار چهارچوب پیر و غر غروی در گذاشت. لبخند زد؛ صدایی از اعماق روحش گفت: خوش آمدی...


خاکستر

محرم امسال عجیب بود 

می‌سوختم خاکستر می‌شدم. سر از خاکستر بر می‌داشتم دوباره می‌سوختم خاکستر می‌شدم...

اشک اما نبود ؛ قلبم می‌سوخت اما نمی‌جوشید ؛

 مثل چشمه‌ای که آب حیات از آن جاری شود نبود 

مثل کویری خشک بود که از تشنگی می‌سوزد. 

گفتم این قلب مرده دیگر قلب نمی‌شود گویا

خاکستر نشین شده و میل زندگی ندارد...

اما

شب تاسوعا فرق داشت اشک‌های حبس شده مثل دریا سرازیر شدند...

صدایی از درونم با من گفت تو از این بارگاه امید بریدی اما عشق نبریدی هنوز... 

صلی الله علیک یا اباعبدالله ...🖤


ولم کن می‌خوام برم

همه یه رفیق دارن که هفته ای چند شب از بی صفتی فلک بو قلمون دلش میگیره و فشار مشکلات زندگی به مغزش می‌زنه و از اینکه دخترای بد شانس دارن و همه ی دنیا به کام‌شونه حرصش میگیره زنگ می‌زنه به رفیقش می‌گه می‌خوام خراب بشم بلکه زندگیم از این ب*گایی در بیاد؛ دوستشم که می‌دونه این هیچ گوهی‌ نمی‌خوره خیلی ریلکس می‌گه باشه برو خراب شو اصلا منم میام با هم بریم😐 

بعد اینم می‌گه حالا وایسا ببینم فلان مساله چی می‌شه اگر بد شد می‌رم خراب می‌شم. 😂😂😂

 

 


چشم‌هایم

شاکی پرونده دکتر روان‌شناس بود 

اومده بود اظهارات پر کنه؛ به محض اینکه نشست هنوز حرف از دهن من درنیومده برگشت گفت : دخترم دیشب نخوابیدی یا گریه کردی؟ 

زیر لب گفتم : هر دو... 

خدایا کمکم کن...


دیدم که جانم می‌رود …

ساعت ملاقات صورتمو چسبونده بودم به شیشه و اشک‌هام مثل بارون روی شیشه آی سی یو می‌ریخت. 

به رنج و دردش نگاه می‌کردم و به خدا التماس می‌کردم. بخار و اشک شیشه رو کدر کرده بود.

از آی سی یو بیرون اومدم به سیمین زنگ زدم: الو... اون کار لعنتی رو بذار زمین؛ امروز هرجور شده بیا بابا رو ببین احساس می‌کنم چشم به راهه توئه...

نگهبان گفت لطف کرده اجازه داده برم بالا چون امروز روز ملاقات نیست. از بیمارستان زدم بیرون. حالم دگرگون بود. نگاهش از جلوی چشمم نمی‌رفت. یک ساعت بعد سیمین زنگ زد: کجایی؟ 

: اومدم سمت خونه. تو کجایی؟ 

: مگه نگفتی بیام بیمارستان... اومدم بابا رو دیدم... سارا...

: دیدی؟ بابا خیلی درد داره...

: بمیرم براش

:برو کافه همیشگی بشین تا بیام پیشت... با این حال خونه نرو مامان گناه داره.

رسیدم توی کافه متصدی بار با مهربونی مثل همیشه سرتکون داد. با گیجی جوابشو دادم. یه دمنوش سفارش دادم. بیرون هوا ابری بود. دستمو دور گرمای لیوان حلقه کردم. سیمین رسید. می‌خواست سفارش بده که تلفن من زنگ خورد. شماره مامان بود. دلم چنگ چنگ شد. گوشی رو برداشتم. گریه ممتد مامان ...: کجاااایییی؟ بیا خونه یتیم شدید.

 دستم از دور لیوان سر خورد. از روی صندلی بلند شدم. افتادم. دست سیمین بازومو گرفت....

از اون به بعد؟ درست یادم نیست. تصاویر مبهمی از گریه و ضجه رفت و آمد آدما، شبی که صبح نمیشد، آفتاب صبح فردا بیرون سردخونه و صورت رنگ پریده و لبای کبود بابا و بوی بهشت زهرا و غبار خاک قبر و گریه و جیغ و حالت تهوع و گیجی و گیجی و گیجی...

بعد از چند روز کمی به خودم اومدم و حالا تنها چیزی که توی قلبم هست درد یتیمی و تنهاییه... 

همه ی هستی برام توی سکوت و تاریکی فرو رفته. دیگه گریه نمی‌کنم. شبیه آدمای افسرده هم نیستم. شبیه یه ربات شدم. سرد ‌و مرده؛ اما زنده و در حال حرکت...

بابایی خداحافظ 


Nightmare

فکر کن که خوابی بعد ناگهان یه کابوس وحشتناک شروع می‌شه

تقلا می‌کنی که بیدار بشی ، با حالت سکته و خیس عرق بیدار میشی 

اما میبینی بیدار نشدی و وسط یه کابوس دیگه‌ای! 

هی بیدار میشی اما در واقع بیدار نشدی و به کابوس بعدی وارد شدی...

این روزا این طوریم؛ گیج و گنگم؛ دلم در حد انفجار پر از غصه ست. از یه گره کور که فرار می‌کنم چشم باز می‌کنم و میبینم وسط گره کور بعدیم😶 هر چقدر بیشتر تقلا می‌کنم گره کورتر میشه و شرایط سخت تر...

برای اینکه به بقیه آسیب نزنم می‌خندم مثل همیشه شیطنت می‌کنم. سرکار می‌رم با دوستام وقت می‌گذرونم

کوه می‌رم؛ اما هیچ کدوم اینا نیستم. به قول احسان خواجه امیری من از حالم به این مردم دروغای بدی می‌گم...

آخرش منو می‌کشه این کابوس تو در تو 😭

۱ ۲ ۳ . . . ۶۴ ۶۵ ۶۶
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan