قبل از اینکه حکمت ها را بفهمیم تحویل نشده حالمان ...

مثل یه مسابقه ی دو استقامتی که تمام توانت رو برای چند متر آخر نگه می‌داری و از آخرای دور نهایی چشماتو میبندی و سرعتتو به بی نهایت می‌رسونی وهیچی نمی‌بینی و هیچی نمی‌شنوی...فقط می‌دوی... و در یک لحظه که از خط پایان گذشتی ناگهان همه چیزو رها می کنی و حتی مهم نیست که به خاطر سرعت بالا تعادلت به هم بخوره و نقش زمین بشی و نفست برای چند لحظه بالا نیاد...
درست به همین شدت و هیبت از خط پایان سال نود و شش گذشتم و توی روزای اول سال نود و هفت در حالی که جای آخرین ضربه‌های دست سنگین سال نود و شش هنوز روی صورت زندگیم خودنمایی می‌کنه نقش زمین شدم و انگار بدجوری نفسم بند اومده...
آخرین هدیه ی سال نحسی که گذشت همین گردن آش و لاش محصور شده بین گردن بند طبی لعنتیه که از درد سه تا دیسک بیرون زده و آرتروز ناخوانده وسط جوانی شب‌ها خواب رو از چشمام می دزده...
اما چه بخواهیم چه نخواهیم این سنت الهیه که عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم... سالی که گذشت با همه ی سیاهی هاش خیلی خیر داشت... حداقل یادم داد کجا باید حرف بزنم کجا سکوت کنم تا خدا خودش حرف بزنه کجا باید برای حقم بجنگم کجا باید بسپرم تا خدا خودش حقیقت رو از پشت پرده بیرون بیاره... چه آدمایی رو باید دوست داشته باشم و چه کسانی رو اشتباهی توی پازل حریم شخصی‌م چیدم و خیلی ها رو هم باید منتظر باشم تا خدا خودش سر بزنگاه بهم معرفی کنه تا از زندگیم حذف بشن یا بهش اضافه بشن...
شاید این پست باید قبل از تحویل سال قبل گذاشته می‌شد اما اون موقع هنوز با چشمای بسته و نفسِ بریده داشتم می‌دویدم سمت خط پایان و خبر نداشتم که اول می‌شم یا آخر ...شاید حالا که با گردن آتل بسته کنار پنجره ی باز قدی ‌نشستم و محو هوای معرکه ی بهاری و صدای بلبل خرمای درخت حیاط بغلی، به آسمون ابری چشم دوختم و علی‌رغم تمام مشغله ها و دلشوره‌ها، تک تک سلول‌های بدنم آرامش رو لمس میکنن بتونم بفهمم دقیقا توی قلبم چی داره می گذره و چقدر هم‌خوانی داره با اون چیزی که توی زندگیم گذشت یا قراره بگذره ...
 شاید تازه الان وقتشه که بگم...سال نو مبارک...

اندر احوالات سیر تحول وتطور چند واژه ی بی اهمیت به ظاهر پارسی ...

اولین پست سال ۹۷ مباااارک 

تصمیم گرفتم در طلیعه‌ی این سال نو که الهی زمینه‌ی تحول احوال چپرچلاغ ما باشه یه پست درخواستی بذارم که یک بار برای همیشه ابهام ذهنی دوستانی که در سال ۹۶ ما را با پرسش‌جات مکرر خود دیوانه‌ی زنجیری نومودند برطرف بشه و باشد که دست از سر کچل این اسم مستعار ما بربدارند...


قصه از اونجایی شروع می‌شه که بنده تخصص بدیعی در لهیدن اسامی ملت و ساختن اسامی جدید_بی‌معنا‌_بی ربط از مصدر همان اسم لهیده دارم که البته کمی تا قسمتی ریشه هایی از طنز خونوک و سخیف در این هنر نهفته می باشد.

دیده شده بعضی از اسامی رو جووووری کوبیدم و از نو ساختم که اصلا مشخص نبوده قبل از تحول اسم بی‌نوا چی بوده.

برای مثال و به طور نمونه می توان سیر تحول و تطور واژگانی که اتفاق می‌افته رو این جوری شرح داد: 

سپیده--> اِپیود( اپی یود) ---> اِپی

ریحانه-->ریخنانا-->ریخی

محمدرضا-->مَضا

بابا جون مرتضی--> بابا جون مُتی-->باباجوتی 

فاطمه--> فیوطی(فی یوطی)

یا مثلا در درجات خفیف ترش:

فتح‌الله--> فتح‌ِخدا


بعله،کل فک و فامیل و در و همساده و دوست وآشنا هم از اسم جدید استقبال شگرفی به عمل میارن و خب بعد از مدتی اسم مذکور قشنگ مثل خورش قرمه سبزی جا می‌افته و ملت دیگه یااادشون نمیاد حتی اسم قبلیه چی بوده!!!

البته این وسط مخالف و منتقد هم زیاد داشتمااااا‌.مثلا خواهری که خودش یکی از قربانیان من بوده چند باری حدیث و روایت و چه وچه برای ما ردیف کرده که معصیت داره اسم دیگرانو چپر چلاغ صدا بزنی یا بشکنی و از این حرفا ولی خب مشکل ما ریشه ای تر از این حرفاست که با یکی دوتا روایت متنبه بشیم و مسیر  زندگی مون عوض بشه...مثل ترک اعتیاد و این حرفا که کار حضرت فیله ^__^

 خلاصه روده طویلی نکنم، وقتی دیدن بنده انسون بشو نیستم همگی جمع شدند و تصمیم گرفتند که همون بلایی که بنده سر اسامی شون آوردم سر اسامی من آورده دل خونوک کنند ^__^

از یک غروب جهنم تابستونی که اعصاب هم نداشتند پروژه رو کلید زدند و خواهری بزرگتر بعد از پخش کارتون معروف اون غول سبز گنده و دوست داشتنی از جلوی ما مثل عابر پیاده رد شد و ما را sherek  صدا زد. حالا اون سبز گنده‌پیگر بی ریخت ظاهرا و باطنا چه ربطی به ما داشت خودشونم نمیدونستن ولی خب چون به اسم ما می‌خورد گفتن دیگه! ما نیز به چند علت مَرد اعتراض کردن نبودیم :

۱.ایشان خواهر بزرگتر بودند و مادری ما را چپ و راست می‌کرد

۲.پای شوخی و جو بعد از کارتون گذاشتیم 

۳.خودمان قبلا این آتش بی صاحاب را برافروخته بودیم که لعنت بر خودمان باد...

القصه یه چند روزی مارو شه رک صدا زدن بعد دلشون نیومد جگرگوشه شون هم اسم اون هیولای بی شاخ و دم بمونه این شد که چند روز بعد در حین صاف کردن سرکه های مادربزرگی وقتی جنازه ی انگور ترشیده چنگ می زدیم مارا سرکه خطابیدند.(وجه شبه این تشبیه رو هم ترشیدگی ذکر کردن)

بعد که خواهر زاده متولد شد و زبون باز کرد و مارو چرکه خطاب کرد ( که معنیش کثیفه ) می شد بازم دلشون نیومد در این حد نابودم کنن 

پس به ابتکار همون خواهری بزرگه مارا سه رک (serek) صدا بزدندی و پس از خروج این آوا از دهان مبارک آن بزرگوار جمله مجلس بپسندیدی و مرحبا بگفتی و ما را و خدا را و خلق خدا را یکجا خوش بیامدی و این گونه شد که اسم مصوب همگان گردید و تا امروز مورد استعمال شدید و غلیظ جنبدگان قرار بگرفتی...

والسلام 


۱ ۲ ۳
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan