پنجشنبه ۱۰ تیر ۰۰
دو ساعت از نیمه شب گذشته است و شب به سیاهترین ساعات خودش رسیده.
پشت پنجره نشسته ام زانو به بغل به قرص ماه زل زدهام.
از ابتدای کوچه صدای قهقهه و شوخی چند دختر و پسر میآید.
به زیر پنجره ما که میرسند خوب میبینمشان؛ دو دختر و سه پسر؛ بعید میدانم هیچ کدام ۱۸ ساله باشند!
از سر و کول هم بالا میروند و کوچه را روی سرشان گذاشتهاند.
پیرمرد همسایه چند ساختمان جلوتر، از همانهاییست که باد کولر در این سن و سال ناخوشش میکند و برای چاره کردن گرما پنجره اتاقش را باز گذاشته است.
با رسیدن نوجوان ها سرش را از پنجره بیرون میآورد و میگوید: شما خانه ندارید؟ این وقت شب مخل آسایش ما شدید!!!
یکی از پسرها میگوید برو بگیر بخواب پیری فضولی نکن.
یکی از دخترها با لحن چندشی میخندد دختر دیگر میگوید:
ولش کن سامی حال خوبمونو خراب نکن حاج آقا ببخشید...
چند کلام حرف میزنند و صدایشان را پایین میآورند اما همچنان سرخوش و خندان به راهشان ادامه میدهند.
غرق تماشایشان هستم که همان صدای آشنا در کوچه میپیچد.
صدای خش خش دانههای چوبی جاروی او که هر شب با بی حوصلگی روی آسفالت کوچه مان میکشد.
امشب هم مثل هر شب همان لباس سبز و طوسی را پوشیده و آرام آرام پیش میآید.
صدای خش خش جارویش کم کم به صدای صحبت آن چند نوجوان غالب می شود.
این بار زیر نور تیر چراغ برق که میرسد به صورتش دقت میکنم. او هم هنوز ۱۸ ساله نشده است!
برق نگاهش را از همین فاصله هم میتوانم ببینم. غصهای که پشت این صورت در هم و گرفته پنهان شده هرچه هست راوی یک قصهی خوش نیست.
یعنی به چه چیزی فکر میکند؟
در ظاهر از سر کوچهی ما، جایی که آن نوجوانها هستند تا زیر پنجره ما که این نوجوان جارویش را میرقصاند فاصلهی چندانی نیست! اما در واقع وسعت عمیق این فاصله انقدر زیاد است که رواست همهی ما انسانها را در خود ببلعد و نسلمان را از روی زمین بردارد...