پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷
وارد شعبه شدم مثل همیشه با چشمای متعجب و ژست ناشی و ناآشنای مخصوص کارآموزا... ایستاده بود جلوی میز مدیر دفتر با خوش رویی حرف میزد خیلی کم سن میزد رفتارشم شبیه کارمندای اداری بود از کنار رد شدم و نامهی ارجاع رو دادم دست مدیر دفتر...مدیر دفتر یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون، خندید و گفت کارآموزتونه...بعد نامه رو داد دستش.اونم بلند خندید. حواسم رفت توی عمق چال لپش. با خوش رویی گفت بفرمایییییید... رفت داخل شعبه و نشست پشت میز قاضی. منم هنوز هاج و واج نگاهش میکردم. خیلی طول نکشید که یخمون باز شد و شعبه رو گذاشتیم روی سرمون.
همش چهار سال از من بزرگتره...اصلا شبیه بقیهی آدمای این محیط نیست. یه عالمه درددل و گله و شکایت داره به اضافهی یه عالمه تجربهی ارزشمند که اصرار داره توی همین چند جلسهای که با هم داریم بهم منتقل کنه. همین طووووری بین انجام کار ارباب رجوع با من حرف میزد و من همین طوری محو چال لپش بودم و فکر میکردم پس من چهار سال دیگه این شکلی میشم؟( البته بدون چال لپ😄) نمیدونم چرا به شدت منو یاد خودم میانداخت...از هر نظری که نگاه میکردم خود خود من بود در چهار سال آینده... در ظاهر شاد سرزنده با موقعیت شغلی و مالی خوب و هزار تا چیز به ظاهر خوب دیگه... اما فقط خود چهار سال عقبترش میتونست اون غم عمیق رو پشت چشماش ببینه...
اولین روز که از شعبه اومدم بیرون... تا خود خونه گریه کردم. همش یه فکر توی سرم میچرخید...این چیزیه که من میخواستم باشم؟ من اینجا چی کار میکنم؟