شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
باران آرام آرام به قامت شیشه پنجه میکشد
نسیم خنک از روی تن خیس خیابان می گذرد از پیکر سنگی ساختمان بالا می آید
پرده ی بی قرار را کنار می زند به کالبد روح خسته ی اتاق می دمد و خاطرات را زنده میکند... دوباره عطر یک قاب عکس در اتاق پیچیده است...
کنار پنجره می روم دستانم را نیازمندانه به سوی باران دراز میکنم بلکه این آتش را خاموش کند.
بی قراری ابرها از روی دستم می لغزد و فرار می کند؛ درست مثل خاطرهی گرم دست های تو که گویا در یک غروب دلتنگ بهاری از قلب تاریک من گریخته است...
مگر فصل سرما تمام نشده است؟!