پنجشنبه ۲۸ دی ۹۶
هوای بهاری که می گن منم دقیقا...
به طرفة العینی حال و هوام عوض می شه
رفته بودیم مجلس ختم مادر جاری خواهری بزرگه
همچین که پامو گذاشتم توی مسجد و چشمم افتاد به دخترش همییییین جوری عین ابر بهار چیلیک چیلیک اشک ریختم گریه کردم برای دخترش و حالم بد شد طوری که صاحب مجلس دلداریم داد...
یکم که آروم شدم کز کردم یه گوشه و زل زنان به عکس مرحومه توی مفهوم غم بی مادری غرق شدم و تو حال خودم بودم که آخرای مجلس خواهر زاده ی مرحومه اومد بهم خرما نارگیلی تعارف کنه چشمم چرخید تو صورتش دیدم ای دل غاااافل چال لپ داره به عمق چند متر، حالا ذوق نکن کی ذوق بکن!!!
خواهری برگشته به مادری میگه لطفا بردارید ببریدش تا آبروی منو پیش فامیل شوهر نبرده :/
دست خودم نیست مخصوصا صفت غم و خشم اگرچه خعلی در من غلیظ فوران می کنن ولی به همون سرعتم فروکش می کنن؛ به قول یکی از دوستای قدیمی که شناخت خوبی ازم داره:مَثَل سه رک مَثَل ابر بهاری ست... زود می بارد ...زیاد می بارد ...زود بند می آید و آفتابی می شود :)